Wednesday, November 30, 2005

اندر احوال باد

باد هم مثل همه نعمتهای دیگر خداوند باریتعالی خوب است. باد یکی از منابع انرژی پاک محسوب می شود و توربینهای بادی تولید برق در منجیل، آسیابهای بادی در داستانهای قدیمی،بادبادکی که بچه ها با کاغذ رنگی و سریش و چوب نی (حصیر) درست می کنند نه آن حاضر و آماده ها که سوسولها دارند و خیلی چیزهای دیگر با باد به حرکت در می آیند. در قدیم که سوختهای فسیلی و صلح آمیز نبود تمام کشتیها بادبانی بودند ولی حالا فقط در قایقهای تفریحی_ افرادی که ساکن در طبقه مرفه و بی درد هستند استفاده می شود
وقتی باد می وزد آلودگی هوای شهر تهران که پایتخت کشور اسلامی ایران و یکی از ده شهر آلوده کره خاکی و یکی از گرانترین و پر ریسک ترین شهر های دنیا برای زندگی ست، را اندکی کاهش می دهد و بنابراین باد خیلی چیز خوبی است
با تمام این خوبیها به نظر ما و دیگر علما، باد بعضی وقتها هم خیلی بد است. مثلن وقتی روی هم روی هم و تند تند غذا می خوریم که زود برویم سراغ بازیمان یا هله هوله می خوریم و دلمان به قار و قور می افتد، بادی در دلمان به حرکت در می آید و هی می چرخد ولی نمی تواند بیرون بیاید و باعث دل درد می شود. بیخود نیست وقتی ما نمی دانیم چکار می خواهیم بکنیم و دور خودمان می چرخیم، بابای ما به ما می گوید مگر گوز پیچ شده ای؟ در چنین حالاتی به زمین و زمان لعنت می فرستیم اما تا همین باد لعنتی راه خودش را به هزار سلام و صلوات پیدا نمود و بیرون آمد، لحظه بسیار مفرحی است و هر چند که بابا مامانمان پیف و پوف کنند و فحشمان بدهند و بگویند بی ادب،باز ما به این نتیجه می رسیم که باد چیز بسیار خوبی است. تازه این که چیزی نیست و ما اصلن فکر نمی کردیم خانم هایی با اسم های به این قشنگی در خارج اینقدر بی تربیت باشند که با بادشان شهری را به هم بریزند و روی دست ما و خواهر ما بلند شوند
تازگیها بابایمان شبها که از سر کار می آید مرتب می گوید "مردم را از هر طرف باد بدی بادش میدن". البته من می فهمم بابایمان چه می گوید. اگر کسی برای من باد بدهد، من هم برای لجبازی با او حتمن برایش باد می دهم و تازه چند تا از دوستان ما هستند که هر وقت دور هم هستند مسابقه باد می گذارند و می شمارند ببینند کی از همه بیشتر باد می دهد تا برای برنده بستنی بخرند. لابد وقتی اینها بزرگ شوند بابایمان می گوید حزب باد هستند
بعضی از آدم بزرگها در مهمانی باد در می کنند ولی توی سر بچه شان می زنند و او را دعوا می کنند و البته این خیلی نامردی است و اگر مثل ما زرنگ باشند می فهمند که کی دروغ می گوید زیرا هر کسی بوی خودش را داردامشب هوا سرد است و ما خوراک لوبیا خورده ایم و باد شدیدی می وزد و هوهو می کند و دوباره این باد در شکم ما راهش را پیدا نمیکند و من خوابم نمی برد. خوش به حال بابایمان که الان از آن اتاق صدایش را شنیدم که راحت شد. حتمن او هم نمی توانسته بخوابد ولی الان خوب خواهد خوابید. دعا میکنم که من هم بزودی راحت شده و بتوانم بخوابم. اصلن دعا می کنم که همه مردم کشور عزیزم هم راحت بشوند و بتوانند از این به بعد سر راحت بر بالین بگذارند


Sunday, November 27, 2005

راهنمایی

ممنون میشم اگه کسی بتونه در مورد روش یا راهکار آموزش زبان (انگلیسی) به بچه های زیر پنج سال اطلاعاتی در اختیارم قرار بده


Saturday, November 26, 2005

مرتضی ممیز

امروز شنیدم متاسفانه مرتضی ممیز هم از بین ما رفت. یادش گرامی


من انشا می نویسم و اصل عدم قطعیت

یادم است کوچکتر از حالا که بودم و تازه سواد خواندن و نوشتن پیدا کرده بودم و می توانستم چند جمله ای سر هم کنم، ساعتی در مدرسه پدیدار شد به نام زنگ انشا با انواع و اقسام موضوعاتی که با ذهنیات ما بچه ها ( یا حداقل من) سازگار نبود. یکی از آن موضوعات که همه ما اگر ننوشته باشیم حاقل شنیده ایم "علم بهتر است یا ثروت" بود. و "البته واضح و مبرهن بود که...." و ما با چه اطمینان و قطعیتی چند جمله بی سر و ته به هم می بافتیم که اثبات کنیم البته که علم بهتر است ( اگر عقلمان هم می رسید شاید جرات نمی کردیم خود را کوته فکر و امل نشان دهیم و بگوییم شک داریم که...). خیلی کوچکتر از اینها که بودیم علمای قوم با چنان قطعیتی زمین را مرکز هستی می دانستند که اگر کسی به نوع دیگری فکر می کرد مرتد به حساب میامد. زحمت داشت رجوع به عقل و منطق برای اثبات چیزی که اعلام میکردند و رسیدن صدای غیر و استدلال و منطق به گوش مردم هزینه های سنگین داشت. سلطه بی چون و چرا در جامعه تک صدایی. شاید عده ایی شک کرده بودند، اما یک نفر اعلام کرد زمین مرکز هستی نیست. و او مرتد بود و سوزانده شد و الان همه می دانیم که زمین مرکز هستی نیست. در کتاب فیزیک دبیرستان خواندیم حرکت نسبی است و من کوچک به فکر افتادم این نسبیت می تواند خیلی معنا داشته باشد. بزرگتر شدیم و خوانده ها و شنیده ها و پندارها و اعتقادات و جهان بینی ها و پرستش شخصیت بظاهر بی همتا و بی نقص انقلابیون و تصور حرکتها و انقلابهای بظاهر بی عیب و نقص و آرمانی بخصوص در فرانسه و شوروی (سابق)؛ بوسیله تجربه هایمان از افراد و محافل مذهبی متعصب با دیدگاههای کوتاه و باورهای خشک و بی منطق و افراد و محافل روشنفکر نما با حرفهای قلمبه سلمبه بی محتوا، تغییر و تحولات جهانی - بخصوص از زمان ظهور گورباچف که به شکل غیر قابل انتظاری مفاهیم مطلقی را زیر سوال برد- محک خورد و حالا دیگر بایستی می فهمیدیم که خودمان و باورهایمان و نتیجه گیریها و تحلیلهایمان، نص صریح و بی اشتباه نیست و نخواهد بود. حالا دیگر بایستی می فهمیدیم نباید از شنیدن یا خواندن مخالف رنجید؛ نه فحش و بد و بیراه بگوییم و نه به بیسوادی و بی اطلاعی تهمت بزنیم. حالا دیگر بایستی می فهمیدیم هر تفکر دگم و بی منطق بلای جامعه انسانی است، افیون و ترور کور و... است. حالا دیگر بایستی می فهمیدیم منطق ریاضی صفر ویک در جامعه انسانی معنا ندارد و مفاهیم درست و اشتباه به شکل کامل و خالص قابل تعریف نیست. حالا دیگر بایستی می فهمیدیم نمی توان به سادگی و سهل انگارانه مرگ بر و درود بر فرستاد و چیزی را رد یا پرستش کرد،نمی توان متهم کرد، نمی توان...و نمی توان
حالا اندکی بزرگتر از آن موقع که کوچک تر بودیم شده ایم. اما حالا هم مرگ بر و درود بر زیاد است. حالا هم خودی و غیر خودی و خوب و بد زیاد داریم؛ شاید حتا بیشتر از آن موقعها و حتا بین کسانی که حالا دیگر بایستی می فهمیدند که ... . خیلی سخت است در تئوری و عالم تفکر چیزی را بیان کردن و در عمل به آن پایبند بودن. خیلی راحت تر خواهیم بود اگر مثل آن موقعها یک خط وسط تخته سیاه کشیدن و هر قسمت را با خوب-بد جدا کردن و اسامی را با ضربدر زیر این دو ستون نوشتن


Wednesday, November 23, 2005

چه رنگیه؟

تا بحال هیچ وقت مثل الان از جادوی رنگ ها در تعجب نبوده ام. قدیم تر ها می گفتند رنگ زرد علامت تنفر است و قرمز، دوست داشتن و محبت. من از زرد و قرمز و آبی و سبز و قهوه ای و خلاصه تمام رنگها به یک اندازه خوشم میامده و لذت میبرده ام (غیر از سیاه که به تنهایی در مرتبه پایین تری بود) و باز هم هنگام نقاشی با مداد شمعی و گواش همراه با مانی به همین نتیجه رسیده ام
دیشب گزارش مراسم بزرگداشت سالگرد انقلاب نارنجی در اوکراین را تماشا می کردم و از آن موقع در این فکرم که راه رفتن و غذا خوردن و برخوردهای روزانه و کار و زندگی و ... و انقلاب ما – از نظر خودمان و از دید دیگران- چه رنگی است. سفید؟ نارنجی؟ به چه رنگی؟


پاسارگاد

پاسارگاد را همه ما ایرانیان و حتا مردم دنیا می شناسند. شاید بتوان جلوی نابودی آن را گرفت. روزهای 22 و 23 و 24 نوامبر (1 و 2 و 3 آذر) با ارسال ایمیل و فکس به مدیر کل یونسکو؛ یادتان نرود. اطلاعات بیشتر در
حضور خلوت انس
پاسارگاد


Sunday, November 20, 2005

بی عنوان 12

از صبح تا حالا دوتا قرص سرما خوردگی، یک قرص آنتی هیستامین، یک قرص پروپانول، یک استکان چای کمرنگ و سه عدد بیسکویت سبوس دار گرجی خورده ام، وبلاگ گردی کرده ام و ایمیل زده و دریافت کرده ام و چند صفحه ای هم از کتاب الکترونیکی "بابا لنگ دراز" را به زبان استعمار گر پیر خوانده ام (وزیر آموزش و پرورش فرموده اند آموزش زبان انگلیسی در مقاطع ابتدایی باعث تسهیل هجوم فرهنگی می شود!! حکایت کنند کسی خودش را در آیینه نگاه کرد و گفت خدایا آفریدی یا ...ی. )و در حال حاضر اندکی دلم و بیشتر از آن سینوسهایم درد میکنند و خوابم گرفته است شدید
در عالم وبلاگ جز خبر رسانیهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، هنری و ... خانم شین
و همسرشون آقای الف
به سلامتی صاحب پسری "سینا صارمی" نام شده اند که قدمش مبارک و دیگران را هم سفارش نموده اند که اجاقها و کوره هایشان را هر چه زودتر به راه اندازند که حسی بس شیرین است!؟
یاد مطلبی افتادم که مدتی است در ارتباط با افراد مختلف جامعه مرتب در ذهنم تکرار می شود. جفرد جامعه شناسی در مورد کاهش نرخ رشد جمعیت ایران طی بیست و پنج سال گذشته هشدار داده بود !! (نقل به مضمون) : کاهش نرخ رشد جمعیت در ایران بیشتر به طبقه تحصیلکرده و خانواده هایی که نگران تحصیل، تربیت و آینده فرزندانشان هستند برمی گردد و میزان زاد و ولد در خانواده های سطح پایین جامعه تقریبن تغییری نداشته است.سیاست غلط دولتمردان و تصمیم گیرندگان حکومت ایران و عدم اطلاع رسانی صحیح به طبقات محروم و فرودست جامعه از یک طرف و همان سیاست های غلط و نگرانیهای گروهی دیگر از مردم (بهتر است بگوییم طبقه "چیز فهم تر" و در نتیجه همیشه "نگران آینده") باعث بوجود آمدن معظلی بسیار عظیم در آینده نه چندان دور خواهد بود. نتیجه طولانی مدت آن هم بروز ناهنجاریهای اجتماعی وسیع و سوق یافتن جامعه ایرانی به سوی جامعه ای متضاد از لحاظ فرهنگی و افول شدید جایگاه فرهنگ و فرهیخته در جامعه آینده ایران خواهد بود؛ همانطور که در حال حاضر آثار این حرکت قابل حس می باشد. بنظر می رسد بینش "هرآنکه دندان دهد نان دهد" اوایل انقلاب در حال به ثمر نشستن است

حالا که چنین است، برای نجات مملکت فخیمه گل و بلبل بهتر است اجاقها و کوره هایمان را بیشتر به فعالیت واداریم. خدا توفیق


Wednesday, November 16, 2005

بی عنوان 11

اونایی که به عکاسی علاقه دارن به سایت عکاسی
سری بزنند. حتمن خواهند دید که کارگاهی هم فردا پنج شنبه ساعت چهار بعد ازظهر برگزار خواهد شد



دیگه کم کم خودم هم دارم از این همه بپر بپر و ورجه وورجه و تقلا و به در و دیوار زدن برای اینکه به خودم بگم دارم زندگی می کنم خسته میشم


Tuesday, November 15, 2005

commenting and trackback have been added to this blog.

بی عنوان 10

من در یکی از نوشته های قبلی ام-پنج نوامبر- نگرانیم را بصورت بسیار خلاصه از تحمیل عقایدی خاص به بچه ها، از طریق برنامه های مخصوص و غیر مخصوص کودکان در رسانه ها ی جمعی مانند تلویزیون و رادیو، از طریق برنامه ها و کتابها در مکانهای آموزشی بخصوص مهدکودک ها و دبستان ها، از طریق انتشار کتابهای غیر درسی و ... ابراز کرده بودم. خواننده ای بصورت ناشناس کامنت گذاشته بودند.خیلی ناشناس ظاهر شده اند –و این به تجربه، در من تولید حس احتیاط می نماید- و حتا آدرس برقراری ارتباط نیز نداده بودند.گفته بودم در آینده بیشتر خواهم نوشت و اکنون آینده، حال شده است. ابتدا متن نوشته ایشان

سلام من نه یک وب لاگ خوان مرتبم و نه وبلاگ نویس فقط گاهی از روی کنجکاوی شاید هم فضولی سر کی به دنیای وبلاگی ها می زنم و شاید هم این اولین بار است که دارمکامنتی می دهم! جمله اولین اشنایی مانی با فشار روانی ناشی از آداب و رسوم و مذهب من را به فکر فرو برد و بعدش هم مجبورم کرد که بنویسم .من نه حزب الله هستم نه مذهبی و نه قشری در ایران هم زندگی نمی کنم من یک پسر دارم که فکر کنم چند سالی شاید 3-4 سال از پسر شما بزرگتر است. تنها چبزی که که در این محیط مادی مادی مادی غرب خودم و بچه ام را سر پا نگه داشته دین است نه دین قشری مسئله اخلاقبات آن هم آخلاقباتی که بر پایه خدایی باشه نه اخلاق من در آوری بشر! خودم هم نه روزه بگیرم نه نماز خوان ولی همین ماه رمضانی که شما نگران فشار روانی اش هستید را آنچنان شیرین و جذاب برای پسر 6 ساله ام جلوه دادم که آرزوی روزه گرفتنش را دارد براش با داستان شیرین از فلسفه روزه گفتم از خاصیت ش گفتم از این که چه کردیت و اعتباری پیش خدا برامون می اره با هم دیگه چارت درست کردیم که هر روز به عشق خدا جون یک کار خوب بکنیم و اخر شب روی چارتمان یک عکس برگردان بزنیم که ما هم که نمی توانیم روزه بگیریم اقلا از روزاین ماه که ماه عبادت و ماه جمع کردن کردیت است استفاده کرده باشیم .دوست عزیز توی این دنیای بد بد اگر ما بچه هامون را باچند تا اسلحه قوی و پایه درست مسلح نکنیم نمی توانیم روان و روح قشنگشان را حفظ کنیم .خدا و معنویت حقیقی نه مال آخوندهاست نه مال کلیسا و کنشت. مال من وشما و قلبمون و بچه های نازنینمان است .بالاترین سرمابه برای بچه ها کاشتن تخم ایمان در دل کوچکشان است


و حال نوشته من:
به نظر من عجیب میاید کسی که مذهبی نیست و در ضمن، خود نیز بنا به دلایلی که من نمی دانم؛ روزه نمی گیرد و نماز هم نمی خواند، فرزند خود را ترغیب و تشویق به اینکار نماید. البته من این استدلال را از روی چند خط نوشته ایشان داشتم و امکان خطا بسیار زیاد است زیرا مبحث بسیار مفصلی است و مطمینن در قالب بحثی کوتاه، شاید جملات نتوانند منظور نویسنده را به درستی بیان کنند و این استنباط من ناشی از این امر بوده است و القصه
من کلن معتقد به آزادی انتخاب برای انسان هستم که احترام به انسانیت اوست. هر اعتقادی که-بخصوص اگر با تعصب همراه باشد- به جهت تزریق به جامعه بدون در نظر گرفتن شعور و آگاهی و انتخاب، از حیطه تفکر شخصی بیرون آید-که در جامعه ما آداب و رسوم و مذهب بارزترین نمونه های آن است- بطور خودآگاه و ناخودآگاه جلوی تفکر و تعقل آزاد را می گیرد.. چرا ما فرزندانمان را تا هنگامی که آمادگی فکری لازم برای درک یا انتخاب مواردی مانند مذهب را بدست نیاورند، آزاد نمی گذاریم؟ چرا به جای آموزش آنچه دوست داریم، یا علاقه مندیم آنها باشند یا دوست داشته باشند پایه های یک تفکر سالم و مستقل را برایشان پایه ریزی نکنیم تا خود تصمیم گیرنده باشند؟ چرا انجام کار خوب با وعده کردیت نزد خداوند نهادینه شود و چرا در یک برهه زمانی خاص؟ هر کسی می تواند آن برنامه عمل به نیکی را در هر لحظه از سال داشته باشد و به آن عمل کند. بنظر من انجام کار خوب که شما به آن اشاره نموده اید هیچ ربطی به مذهب خاصی نداشته بلکه واقعیتی فراتر از آن است. من و شما و فرزندانمان –با اعتقاد و یا بدون اعتقاد به مذهب- می توانیم انسانهای خوب و مفیدی باشیم. آیا من و شما تابحال افراد مذهبی و غیر مذهبی خوب و بد ندیده ایم؟ آنچه بالاترین سرمایه برای بچه های ما است انسانیت و عشق و احترام به هم نوع و محیط اطراف اوست. قرار دادن حیطه گسترده انسانیت و اعمال و رفتار و کردار و دیگر صفات خوب در قالب تعاریفی همچون دین و مذهب، بی احترامی به ذات و منش انسانی است




مدتی است وبلاگ گروهی راهیان سپیده به همت چند تن از وبلاگ نویسان با هدف بحث و گفتگو و تبادل اندیشه و تجربه به راه افتاده است. ببینید

Saturday, November 12, 2005

درهم برهم 3

با یاری اهالی عالم غیب و با تکیه بر تجربه بیست ساله کمردرد، دست استثمار و استعمار را که از ازل مسبب تمام بدبختیهای ما بوده اند و از درون آستین دوستان معلوم الرابطه بیرون آمده و به کمر من زده و چند روزی موجب درد کمر و هراس بستری شدن شده بود، کوتاه نموده و مشت محکمی هم حواله نمودم که نفهمیدم به کجای دشمن فرضی اصابت نمود. هم اکنون هم با کمری محکم و قدی چو سرو تازه رسته و همچون بیرق چادرهای صدر اسلام؛ استوار؛ و با لب و لوچه ای آویزان بعد از یک هفته برنامه ریزی برای توچال، خانه نشین شدیم. دقیقن شب جمعه بعد از ترقص و فعالیت شدید سه نفره به دلیل مصادف شدن با سی و چندمین سالگرد خجسته و بی بدیل پای گذاشتن اسوه جمال و کمال و منشا خیر و برکت؛ ندا خانم-همسر گرامی بنده؛ مانی تب کرد و تمام برنامه هایمان در عالم بین زمین و آسمان معلق ماند . از آنجایی که حال و حوصله چادر برپا کردن در هال منزل در وجودمان یافت می نشد و گویند که سوپ برای سرما خوردگی مفید است، مشغول سبزی پاک کردن هم شدیم که نتیجه اش بسیار خوشمزه بود. از کارهای منزل اهل بیت خودمان و در زمان تجرد اهل بیت پدر-مادریمان، شستن سبزی و خرد کردن آنرا دوست نداشته و مکروه بوده است. ولیکن تمامی امور دیگر خانه داری از قبیل شستن ظرف، غذا پختن، جارو کردن با دست و ماشین، شیشه پاک کردن، گردگیری کردن، لباس شستن با دست و گذاشتن کیسه زباله در محل معهود در کوچه در مرحله اولا و پاک کردن سبزی اعم از آشی، خوردن و خورشتی در مرحله الثانی بصورت واجب عینی و یا کفایی انجام می شود. وظیفه تربیت و بزرگ کردن بچه را هم بجز ایام متبرکه بارداری و زایمان و شیر دادن چند ماهه ابتدای تولد؛ آنهم به دلیل مشکلات و کمبودهای جسمی موجود در این بنده حقیر سراپا تقصیر، بصورت مشترک با همان اسوه مذکور در بالا، شریکیم. مواهب خداوندی هم که از زمین و آسمان و داخل و خارج این مملکت با مرز پرگهر شامل حال ما شده و اخیرن شدت بیشتری پیدا کرده و ما این دو شب گذشته همه مواهب نازل شده و نشده را با شب زنده داری و روشن نمودن دستگاه بخور و پاشویه کردن دلبندمان شکر گفتیم. باز هم خدا را شکر که حین خواندن تیتر روزنامه های صبح امروز، اندک فحش خواهر-برادری (خواهر مادر) که بلد بودم در دل خود بیان کرده و به زبان نیاوردم(در عوض؛ بغل دستی من جور مرا کشید و آنچنان فحش آبدار و غلیظی داد که دل من هم خنک شد) و دامن عصمت و تهارت خود را به مسایل بی اهمیت دنیوی نیالودم و مصالحی هر چند اندک جهت ساخت و ساز منزل مجردی خودم در بهشت برین فراهم نمودم (بر اساس شنیده ها؛قاعدتن نمی توان خانوادگی در بهشت وارد شد زیرا در حضور خانواده و جلوی چشم آشنایان و فامیل نمی توان در حد وعده های داده شده با حوریان و نعمت های دیگر محشور شد)


Wednesday, November 09, 2005

بعضی مواقع همه چیز و همه کس را دوست دارم


به! چه هواییه امروز. از آلودگی هوا خبری نیست. هوا با رطوبت بالا و احساس خوبی که بعد از مدتها از نفس کشیدن بهم دست میده. بوی بارون. بوی خاک و گیاه و برگهای بارون خورده. رنگ سبز خالص بوته های شمشاد. همه چیز شسته و تر و تمیزه. با اینکه سالهاست زیباییهای طبیعت هم برامون دردسر ساز میشه؛ سیل میشه، گل و شل میشه پامون رو میگذاریم توش یا ماشینها و موتورهای رهگذر زحمتشو برامون میکشن، تاکسی دیگه پیدا نمیشه، بعد از نیم ساعت که تونستیم سوار تاکسی بشیم توی ترافیک الکی گیر می کنیم و بالاخره هم مجبور میشیم پیاده بشیم و توی بارون پیاده تا خونه بریم و هزار تا مشکل کوچک و بزرگ دیگه. با تمام این حرفا من خیلی بارون و برف رو دوست دارم
چاله های آب رو –به شرط اینکه خیلی گود نباشن- دوست دارم
قطرات آب گل آلود پاشیده شده روی کفش و شلوارم رو –به شرط اینکه خیلی زیاد نباشن- دوست دارم
نیم ساعت –به شرط اینکه خیلی زیاد تر نشه- زیر بارون منتظر تاکسی ایستادن رو دوست دارم
نوک دماغ یخ کرده مو دوست دارم
کاپشن سورمه ایی- زرده ام که خیس آب شده رو دوست دارم
دفترچه بیمه ام که نمی دونم آب از کجا به داخل کیفم رفته و خیسش کرده و همه نوشته هاش تو هم رفته رو دوست دارم
اثر جای پاهای گلی روی پله ها رو دوست دارم
صدای بارون و نسیم خنک که از پنجره باز آشپزخونه میاد تو رو دوست دارم
ابرای سفید و خاکستری و سیاه توی آسون رو دوست دارم
کوههای سفید پوش که از پنجره اتاق خواب پیداست رو دوست دارم
با شلوارک و تی شرت خوابیدن و احساس ملایم سرما و لرزش و کز کردن زیر پتو تا کم کم گرم بشه رو دوست دارم
نمی دونم چرا احساس می کنم تقریبن همه رو دوست دارم


Tuesday, November 08, 2005

در طبیعی بودنش شکی نیست

تا بحال شش مسوول زندان استاندار شده اند. خب البته طبیعی ست که هر زندان، چه کوچک و چه بزرگ نیاز به مسوول دارد

تاکنون بسیاری از مسوولین مملکتی از سران و فرماندهان نظامی انتخاب شده اند. خب البته طبیعی ست که هر محیط نظامی و امنیتی به فرمانده نیاز دارد


Monday, November 07, 2005

درهم برهم 2

امروز حالش رو نداشتم از خونه بیام بیرون. حالش رو نداشتم اون یه کم پیاده روی صبحگاهی رو هم انجام بدم. خوشبختانه مسیر با شیب ملایمی؛ سرازیری بود و من سلانه سلانه رسیدم پل سیدخندان و با تاکسی خودم رو رسوندم شرکت و خوشبختانه یادم بود کلید اتاق رو از نگهبانی بگیرم که مجبور نشم دوباره دو طبقه رو بیام پایین؛ که عمرن این دفعه نمیومدم و همون بالا پشت در می نشستم تا یکی بیاد کمکم. خوشبختانه تونستم در رو با کلید باز کنم و خودم رو پرت کنم روی صندلی. تا اینجاش که یاری از غیب رسید و من رسیدم شرکت، بقیه اش هم به عهده عالم غیب ببینم چیکار می کنه




زمستونا اون یه تیکه زمین جلوی مبل گوشه هال که لوله شوفاژهای اتاقهای خواب از زیرش رد میشه، سر قفلی داره. یه متکا (از اونایی که من بهش میگم سوسیسی-که البته خیلی بزرگتر از یه سوسیس معمولی یا حتا غیر معمولیه) گذاشتیم جلوی مبل و میشینیم اونجا. خیلی کیف داره. دوست دارم صبحهای زمستون حدودای پنج و نیم از خواب بیدار بشم و نیم ساعتی در این محل به حالت ولو شده، چرت بزنم و گه گداری کتاب بخونم. آرامش بخش و خلسه آوره




همین الان همکار اتاق بغلی نخودچی کشمش آورد. واقعن اگه آدم کارها رو به عالم غیب بسپاره همه چی درست میشه مثل همین نخودچی کشمش و مملکت داری و مملکت نداری




توی تاکسی مجری رادیو، صبح اول وقت که همه محصل ها با اخم و تخم و ابروی درهم کشیده دارن میرن مدرسه با صدای بسیار مصنوعی -از نوع تهوع آورش- شاد و سرحال داره میگه بچه ها چه خوبه شب قبل برنامه درسیتون رو نگاه کنین و برای فردا کیفتون رو آماده کنین. یادم افتاد من هم همین کار رو میکردم؛ فقط روز بعد از روزهای تعطیل وسط هفته همیشه برای من شنبه بود و من کتابهای روز شنبه رو می بردم




یادم اومد چرا امروز صبح اینقدر گشنمه. به خودم وعده داده بودم یه لیوان شیر بخورم ولی یادم رفت. بار میکربی شیر در ایران از خیلی از کشورهای عقب مانده آفریقایی هم بالاتره. به کلام ساده تر، شیر هم مثل بقیه مسایل توی مملکت ما وضعش خیلی خرابه




نخودچی کشمشام تموم شد ولی بازم دلم می خواد؛ چیکار کنم. فکر نکنم این یکی رو بشه به عالم غیب سپرد باید به هر زحمتی هست از روی صندلی بلند بشم و این مسافت طولانی ده متری رو به هر جان کندنی هست برای رسیدن به سرمنزل مقصود طی کنم. هیییییییییییی روزگار


Sunday, November 06, 2005

بی عنوان 9

پسر ما خیلی از کلمات قلمبه سلمبه رو می تونه خوب بیان کنه؛ البته هنوز به "عقب" میگه "عبق" و به "عقاب" هم میگه "عباق

یه تعداد از بزرگ ترها با مانی که حرف می زنن نه تنها لحن حرف زدنشون رو عوض میکنن بلکه بعضی کلمات رو هم اشتباه بیان میکنن و مانی هم گهگداری به تقلید از اونا، اون کلمات رو اشتباه میگه
پدری رو می شناسم که به نظر خودش با بیان کلمات تغییر یافته جوی خوش در محیط خونه برقرار کنه و دخترش تا سن دبستان به "قاشق" میگفت "قاشوک" و به "گرگ" میگفت "گلگ


Saturday, November 05, 2005

قصه های من و مانی 9

چند وقت پیش؛
مانی به ندا:عزیزم!؟بیا این ماشین مال تو
ندا:ببین چه پسر احساساتی ای دارم
من:نخیر، از بس من بهت عزیزم عزیزم گفتم یاد گرفته

چند روز بعد از چند وقت پیش و دوباره در حین بازی؛
مانی:بابک جون تو هم میخوای؟
نگاه من و ندا افتاد به هم



چند روز آخر ماه رمضان؛ حین نمایش سریال "او یک فرشته بود"
مانی:این چیه اعصاب خرد کن، بزن اون کانال
(مانی حین بازی، هر برنامه تلویزیونی یا ماهواره ای که پخش میشد توجهی نمی کرد. تنها به اصوات وداد و بیدادهای سریال مذکور و "شبهای برره" حواسش پرت میشد)



هنگام چیدن میز ناهار
مانی:ما روزه داریم؟
ما:نه
مانی:پس بخوریم
(اولین آشنایی مانی با فشار روانی ناشی از آداب و رسوم و مذهب و حکومت و...)


Wednesday, November 02, 2005

بی عنوان 8

درسته که این یکی بانک بزرگی محسوب میشه ولی امروز یه گاف بزرگ پیش اومد و مهر تمام کارمندان بانک در گاوصندوق بود و بنا به دلیلی بر من و بقیه مراجعین، نامعلوم، نمی تونستند درش رو باز کنند و ما سحر خیزان یک ربع معطل شدیم تا مهر ها رو در بیارن
درسته که میگن این ماه، ماه مهمونی خداست ولی غیر از اون دو سه روزی که خودمون رو انداختیم اصفهان مهمون بابا مامانا، حتا خود خدا هم مهمونمون نکرد تا دیشب که ندا شام دعوتمون کرد بیرون غذا بخوریم و ما دو مذکران معصوم را اطعام داد. خوش گذشت. مانی از نور کم سالن ( بقول مانی مهتاب شده) و شمع روشن روی میز و بخصوص شیر آب و جا صابونی اتوماتیک که دستش رو زیرش می گرفت و بکار می افتاد خوشش اومده بود و چون قدش نمی رسید من کمر دردی بیچاره به مدت پنج دقیقه بچه به بغل از نوع آویزون، ایستاده بودم آقا کارشون که همانا نتیجه اش خیس شدن آستین و جلوی لباسش بود تموم بشه
درسته که ماه رمضون تموم شد ولی بالاخره زیپ کیف من همین روز آخری به دلیل تپاندن ظرف غذا، در رفت
درسته که این دو تا دختر خیلی کوچیکن ولی دارن میگن: سپیده جوری حرف میزنه انگار که خیلی خاطر خواه داره و من انگشت کوچیکه پاش هم نمیشم
درسته که علم پیشرفت کرده ولی نمایندگان آیات عظام حتمن باید ماه رو ببینند و حتمن اونها باید اعلام کنند ماه، نو شده و به اراده اونها زمان حرکت میکنه و عقب و جلو میره
درسته که مانی بعد از شش ساعت خواب، از ساعت هفت صبح همش دویده و بازی کرده و یک لحظه استراحت هم نکرده ولی دلیل نمیشه تا دوازده نیمه شب بیدار نمونه و مرتب من و ندا رو که ناخودآگاه خوابمون میبره رو بزور بیدار نکنه برای بازی
درسته که من توی این مملکت دارم زندگی می کنم و دیگه بقول بعضیا تابحال باید قبول می کردم که باید با شرایط موجود کنار بیام ولی نه تنها نتونستم بلکه هر لحظه تحملش برام سخت تر میشه. دلم لک زده برای زمانی که بتونم بدون هراس، از هرچه دلم می خواد حرف بزنم، بنویسم، فعالیت کنم، راه برم، فکر کنم، چیز بخونم و نفس بکشمدرسته که برق دو ساعتی هست رفته ولی این دلیل نمیشه من مطالبم رو روی کاغذ ننویسم که بعد برق بیاد و تایپش کنم و بعد بریزم اینجا


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank