Tuesday, January 31, 2006

بی عنوان 18

خب من الان در یک صف بسیار طولانی ایستاده ام. از همه نژادها و از کلیه نقاط دنیا نمایندگانی اینجا حضور دارند. کشور های آفریقایی بیشترین تعداد را تشکیل می دهند. آنها بخاطر فقر و گرسنگی و بعد هم جنگ های داخلی به اینجا آمده اند. تک و توک اهالی اروپایی و آمریکای شمالی مشاهده می شوند. دور و بر من همه ایرانی هستند و طبق عادت، مرتب سرک می کشند ببینند آن جلو چه خبر است؛ در ضمن بازار شایعه هم داغ است. هرکسی دیده ها یا شنیده های خودش را با لحن حق به جانب بیان می کند، وسط حرف هم می پرند، حرف هم را تصحیح یا تایید می کنند و گاهی چیزی اضافه می کنند. من اما مطمینم که این بار هیچکدام قبلن نه چیزی دیده اند و نه شنیده اند و همه به اندازه هم از موضوع اطلاع داریم


صف به آهستگی به سمت جلو حرکت می کند


شبح ساختمانی که مقصد ما است و این صف طولانی را به درون می بلعد از دور پیداست. ساختمان نه چندان بلندی است با عرض بسیار زیاد. نزدیک شدن حکومت ایران به شورای امنیت تیتر اصلی یکی از چندین تابلوی نمایش (بیلبورد) بزرگ نصب شده در محوطه است. اخبار و اتفاقات مهم جهان پشت سر هم روی تابلو، نمایش داده می شود


صف به آهستگی به سمت جلو حرکت می کند


همهمه مبهم صحبت این خیل عظیم انسان ها فضا را فراگرفته است. مرد و زن و پیر و جوان،با هر عقیده و مرام و دین و ایمانی، با همان لباسهای معمولشان اینجا حاضر شده اند. با لباس رسمی و غیر رسمی، لباس خواب، با لباس زیر و حتا بدون پوشش؛ و هیچکدام از این نوع پوشش ها، چهره ها و عقاید برای دیگران عجیب نیست


صف به آهستگی به سمت جلو حرکت می کند


من به نزدیکی در ورودی ساختمان رسیده ام. وارد می شوم. ماموری هر مراجعه کننده را به طرف اتاقکی هدایت می کند. از اینکه می بینم ماموران به تمام زبان ها تسلط دارند و با هرکس به زبان خودش صحبت می کنند، حسابی متعجب شده ام. در این اتاق که از باجه تلفن عمومی بزرگتر است، مامور همراه، به فارسی سلیس مرا راهنمایی می کند تا در حالت ایستاده هر دو دستم را روی صفحه ای قرار داده و برای چند لحظه به درون شکاف باریکی نگاه کنم. برایم توضیح می دهد که از اثر انگشت و دی ان اِی، کد منحصر بفردی به هر شخص تعلق می گیرد و در شبکه بسیار پیچیده کامپیوتری ذخیره می شود. بقیه مراحل رسیدگی به کارنامه اَعمال، با استفاده از این کدِ شناسه در زمان کوتاهی انجام خواهد شد و بهشتی یا جهنمی بودن افراد مشخص می گردد. پرسیدم: مگر اینجا کجاست؟ گفت : برزخ


نمی دانم خواب می بینم یا هذیان می گویم؛ اما امشب ساعت هشت و نیم با هواپیما جهت انجام ماموریتی کاری عازم اهواز هستم. اگر برگشتم که برگشتم و اگر نه که نه. بدرود و خداحافظ


Sunday, January 29, 2006

داره برف میاد

داره برف میاد. بارش برف شدت گرفته و از پشت این شیشه کثیف اتاق کار من هم قابل دیدن شده. از اتفاق من امروز کمتر از روزهای دیگه لباس پوشیدم. دو روزه دوباره شروع کردم به خواندن رمان های ساده به زبان انگلیسی؛ بابا لنگ دراز. زبان خواندن صبح ها، قبل از شروع کار را هم می خواهم از سر بگیرم. می خواهم این حس که تلاش هایم بیهوده است و حس بدتر روزمرگی را کمرنگش کنم

لابد می خواهید بپرسید مشکل خاصی پیش آمده؟، در محل کار، توی خونه، با همسایه ها؟، .... حال خودم خوبه، مانی و ندا هم خوبن. نه مانی مریضه و نه ندا. کم خوابی ها و بد خوابی های مانی هم عادت شده. کار و بار من هم طبق معموله؛ با این آقاهه ی مریض روانی که با همه و در همه زمینه ای با شک رفتار میکنه سر و کله می زنم. کاریش نمیشه کرد دیگه باید تحملش کنم. ندا هم فعلن مشکلی با کارش نداره. چی؟ نه بابا؛ نگویید داره افسردگی از نوشته هایم میزنه بیرون ولی باهات که حرف می زنیم سرحالی. خب آره بارها گفتم که فقط دماغم و کونم سوخته و بعضی وقت ها با شرایط سیاسی-فرهنگی-اجتماعی سوزشش کم و زیاد می شه. حق دارم بعضی وقت ها احساس خستگی کنم. به خودم حق می دهم غر بزنم یا بعضی وقت ها ناله کنم. برای همین هم اینجا می نویسم که یادم نره و تذکر و یادآوری باشه برای خودم. شاید برای همینه اینجا بعضی وقت ها خاکستری میشه که زیبایی خودش رو داره مثل زندگی با رنگ های مختلفش

خب پس می تونم با خیال راحت نوشته ام رو ادامه بدم؟
آره هوا یه جوریه. یه رنگیه. همون شکل و رنگی که من دوست دارم. یه احساس خیلی ملایم دلتنگی و تنهایی ؛ انگار که یه گوشه از دل یا قلب آدم کنده شده باشه و جایش خالی باشه. انگار تنهایم و هیچکس من رو نمی بینه ولی من دارم از پنجره، یه گوشه از آسمون برفی رو میبینم و دیوار ساختمان روبرو و موچسب های خشک شده روی اون و دودکش هاش و آنتن های بد ریخت تلویزیون برای دریافت برنامه های بی سر وته یه غم ملایم و خفیف و یک دست؛ عین ابرهای خاکستری آسمون


نقاشی دیواری

حدود یک ماه و اندی پیش در یکی از وبلاگ هایی که روزانه می خوانم، مطلبی خواندم و با توجه به شرایط، پیاده اش کردم که تجربه جالبی از آب درآمد. مانی به نقاشی علاقه زیادی دارد. اما هربار که حوصله اش از نقاشی روی دفترش سر می رفت، روی دیوار و کف هال را با علاقه و حوصله و همراه با داستان و طول و تفصیل نقاشی می کرد و مدت طولانی را صرف این کار می کرد. یکی از معایب این نقاشی روی دیوار، استفاده از مداد رنگی بود که با فشار وارده روی دیوار فرو رفتگی ایجاد می کرد و حتا پس از پاک کردن رنگ ها، جای آن روی دیوار می ماند. با استفاده از تجربه مطرح شده در آن وبلاگ و اینکه نقاشی روی دیوار باید هیجان انگیز باشد، تعدادی کاغذ آ3 خریدم ( کاغذ طراحی در سایز بزرگ) و دو تا از آنها را در کنار هم روی در حمام چسباندیم و جعبه مداد شمعی را آوردیم و شروع کردیم به نقاشی. در اولین تجربه مانی مرتب از کاغذ می زد بیرون و در حمام را هم حسابی رنگی کرد ولی الان هر دو به راحتی در این صفحه بزرگ هر چه می خواهیم می کشیم و با ساختن داستان، نقاشی هایمان را به هم ربط می دهیم. خیلی لذت بخش است. ما تاکنون سه اثر هنری روی در حمام، در اتاق خواب مامان بابا و روی در اتاق مانی آفریده ایم


Saturday, January 28, 2006

ما همه تنها مانده ایم

کارگران شرکت واحد خواسته های صنفی دارند و ..... و بقیه بی تفاوت و آنها تنها
معلمان خواسته های صنفی دارند و ..... و بقیه بی تفاوت و آنها تنها
.
.
.
در آینده ما خواسته های صنفی داریم و ..... و بقیه بی تفاوت و ما تنها

متن اطلاعیه سندیکای کارگران شرکت واحد تهران و حومه:
به نام آن که عدالت را دوست دارد

اعلام اعتصاب برای آزادی آقای منصور اسانلو و انعفاد پيمان دسته جمعی ششم

سلام بر شما رانندگان و کارگران حق طلب و زحمت کش

همان طوری که شما عزيزان می دانيد، سنديکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی با تمام وجود از حق و حقوق شما دفاع نموده و در اين راه با تحمل سختی ها همانند سلول های انفرادی اوين، اخراج، تبعيد و احضارهای متعدد به مراکز امنيتی، به هيچ عنوان در دفاع از حق و حقوق قانونی کارگران ذره ای عقب نشينی نکرده و با اتحاد و همت و يک پارچگی شما، همچنان از حق و حقوق شما جانانه دفاع می کند.متاسفانه با همه اين رنج ها و سختی ها، نه تنها اقدام شايسته ای در جهت اجرای خواسته های به حق و قانونی کارگران تحقق نيافته است، بلکه رئيس هيات مديره سنديکا آقای منصور اسانلو، از تاريخ 1/10/84 به دليل نامشخص و نامعلومی دستگير و زندانی شده است. لذا از تمامی همکاران به ويژه رانندگان غيور و حق طلب در دو شيفت صبح و عصر و کارگران تعميرگاه ها و مناطق دهگانه و اتوبوس برقی و واحد گشت و امور اداری دعوت می نمائيم در يک اتحاد و همبستگی فراگير و غيرتمندانه در مورخه شنبه 8/11/84 از اول صبح دست از کار کشيده و در مناطق تجمع کرده و تا آزادی آقای منصور اسانلو و به رسميت شناختن سنديکا و انعقاد پيمان دسته جمعی ششم به اعتصاب در همه مناطق و اتوبوس برقی و واحد گشت ادامه داده و هماهنگ با تصميمات بعدی هيات مديره سنديکا آماده باشيد، اعتصاب را ادامه می دهيم تا به خواسته های خود برسيم.
سنديکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه4/11/1384


Tuesday, January 24, 2006

خواب

خواب می دیدم جنگ شده و فضا، فضای فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم و حملات هوایی و ساختمان های نیمه ویران و قطع برق و جاری شدن آب از لوله های شکسته است. محله به محله پست ایست بازرسی ایجاد شده و افراد مسلح هر کس ر ا خوششان نیاید براحتی می کشند


من در یک اتاق تقریبن بزرگ که با تنها یک لامپ روشن می شود، ایستاده ام. هیچ آشنایی در اتاق وجود ندارد و افراد غریبه حاضر در اتاق همگی قیافه های نخراشیده و رفتار مرموزی دارند. یک توپ پارچه ایی به من می دهند که اگر این توپ را به نقاط خاصی از سقف بزنم تونلی مانند تونل زمان باز خواهد شد و من با عبور از آن به مکان و زمان دیگری خواهم رفت تا شاید خانواده ام را پیدا کنم. من هنوز روش استفاده از آن را نمی دانم؛ یکی از افراد حاضر، توپ را برای من پرتاب می کند و من وارد تونل ایجاد شده در سقف که بسیار شبیه کانال کولر است می شوم. گذرگاه سرد و لیزی است و من دقیقن در چند متری یک پست بازرسی بر روی زمین میافتم. افراد مسلح بلافاصله مرا احاطه کرده و با لحن بسیار تحقیر کننده و با الفاظ رکیک سوالات عقیدتی-سیاسی می کنند و سپس تصمیم می گیرند مرا بکشند و همین کار را هم می کنند


من به زمین میافتم، اما دوباره در همان اتاق، توپ به دست حاضر می شوم. توپ را خودم و اینبار به محل برخورد دیوار با سقف می زنم و راهرو دیگری در سقف باز می شود و این بار من روی صندلی عقب یک جیپ مدل قدیمی آمریکایی نشسته ام. پیرمرد و پیرزنی روی صندلی های جلو نشسته اند و مسیری کوهستانی را طی می کنیم. به روستایی در دل کوه می رسیم و آنها مرا به خانه یکی از افراد محلی که آشنایی دوری با آنها دارد هدایت می کنند. داخل خانه پشت در ایستاده ایم و آن دو مشغول توضیح ماوقع برای صاحبخانه هستند. از گفته هایشان چنین برمی آید که من فراری هستم و بایستی برای حفظ جانم پنهان شوم. در همین حین همان افراد مسلح سر می رسند و مرا کشان کشان می برند


در همان جیپ همراه با همان پیرمرد و پیرزن و در همان راه کوهستانی. این بار صاحبخانه پسری دارد تقریبن هم سن و سال من که مرا به داخل هال خانه راهنمایی میکند. این هال حدود بیست سانتی متر از سطح حیاط پایین تر است و باغچه زیبای محصور با درختان و گل های رز قرمز و سیاه آن، از پنجره سرتاسری جلوی باغچه پیداست. افراد مسلح سر می رسند و پسر وانمود می کند من دوست و مهمان او هستم و من نجات پیدا می کنم. پس از آن برایش تعریف می کنم که من گم گشته ی زمان و مکان هستم و به دنبال خانواده و پدر و مادر. دوچرخه ای به من می دهد و راهنمایی ام می کند تا به محل اسکان اسرا بروم. او می گوید هیچ وسیله نقلیه دیگری در شهر پیدا نمی شود و در صورتی که هیچ اتفاقی برایت نیافتد، یک هفته در راه رفت و برگشت خواهی بود. آه از نهادم بر می آید. من فقط می توانم چهارشنبه را مرخصی بگیرم که با پنج شنبه و جمعه می شود سه روز. ای وای من فقط سه روز وقت دارم


سوار بر دوچرخه در راه هستم و همه جا دیوارها و خانه های خراب و متروک به چشم می خورد. باد، خاک و خاشاک را به هوا بلند می کند و من به سرعت رکاب می زنم تا بتوانم به موقع به آنها برسم. عرق از تمام بدنم جاری است و احساس می کنم خاک روی صورتم گل شده است...


Sunday, January 22, 2006

فتوبلاگ بابک

خب بالاخره توصیه ها و راهنمایی های قدم به قدم خانم نیلوفر تاجبخش (لینک های سمت راست) که گویا از اصفهانی جماعت هم دل خوشی ندارند و هوش سرشار خودم!! به نتیجه رسید و من توانستم چند عکس در وبلاگم بگذارم. در اینجا از ایشان تشکر نموده، صمیمانه برایشان آرزوی موفقیت در امتحان تخصص می کنم.اما از آنجایی که من اندکی زیاده خواه بوده و به آنچه دارم راضی نیستم، فتوبلاگ هم راه انداختم. از دریافت نظرات تکنیکی و غیر تکنیکی شما خوشحال می شوم


***فتوبلاگ بابک-زمزمه های ذهن من

Saturday, January 21, 2006

ادامه نوشته قبلی




بی عنوان 17


به نظر من و سایر علما یکی از مناسب ترین جاهایی که می شود به زندگی فکر کرد، آینده و اهداف را بررسی و وقایع گذشته را دسته بندی کرد همانا توالت است
البته نه توالت خانه ما چون مانی بیشتر از یک دقیقه فرصت نمی دهد. یا در میزند که بیا بیرون و یا در را باز می کند می آید تو ( یاد ترانه "یا منو ببر به خونتون یا بیا به خونه ما" افتادم
و صد البته توالت های عمومی و بین راهی هم مناسب نیستند چون شرایط محیطی و آرامش لازم را ندارند
و دو صد البته توالت های رستوران و کافی شاپ هم مناسب نیستند چون همراهان منتظرند و نمی شود زیاد طولش بدهیم. در ضمن ممکن است عده ای هم فکرهای بد بد کنند
و پر واضح است مناسب ترین و بهترین مکان اما؛ توالت و دستشویی محل کار است




جای شما خالی جمعه رفتیم برف ببینیم. پس از مدتی به دلیل سردی هوا مجبور به جستجوی محلی با کاربرد توالت شدیم و پس از پرس و جو، بالاخره یابنده شدیم و از باریکه راه ایجاد شده بین برف ها ما را به توالتی رهنمون شدند در دامنه کوه و قندیل های یخ آویزان از سقف آن. اما آن محل و آب یخی اش هم موهبتی بود که شما هم می دانید. بعد که چشممان باز شد چند عکس گرفتم (که هر چه تلاش کردم نشد بگذارمش اینجا- چه کار سختیه عکس گذاشتن کم کم دارم به این نتیجه می رسم که قیدش رو بزنم و عموم را از مشاهده هنر عکاسی خودم محروم کنم


Wednesday, January 18, 2006

بندرعباس


بندرعباس-محوطه پالایشگاه-ظهر 2005-12-14

بندرعباس-ساحل خلیج فارس، محوطه جلوی هتل هما -ساعت ده شب 2005-12-14

دو کبوتر عاشق

چند وقت پیش بال دو تا کبوتر عاشق را گذاشتیم توی بال هم! دو تا کبوتری که زیر بارش برف و باران در زمستان یا گرم ترین روزهای تابستان، دست در دست هم از تجریش پیاده راه می افتادند تا میدان ولیعصر، بعد دوباره بر می گشتند جام جم دونگی غذا می خوردند. البته هنوز بر ما کاملن مشخص نشده که واقعن تمام مسیر را دست در دست هم می رفتند یا نه؛ ولی اگر اینجوری بوده، شاعرانه تر می بوده!! ناگفته نماند که سینما هم می رفتند. امیدوارم همیشه به همین صداقت همدیگر را دوست بدارند و برای هم بق بقو کنند و در زندگی موفق باشند. در اولین قدم هم بتوانند از دانشگاه موناش یا یکی از دانشگاههای کانادا پذیرش بگیرند

Monday, January 16, 2006

بی عنوان 16

دختر لیسانس شیمی است و در یک شرکت تولیدی کار می کند. خانواده او بازاری و مذهبی سنتی هستند. دختر از آن تیپ های باصطلاح خونگرم و اجتماعی است. او هر وقت به مهمانی دعوت می شود یا با یکی از دوست پسرانش قرار دارد، یک روز کامل را مرخصی می گیرد تا به آرایشگاه برود و خود را آماده کند. یکی از وظایف پدر در مقابل دختر، رساندن و برگرداندن او به محیط کار و منزل است. دختر برای حاضر شدن سر قرار با دوست پسرش مجبور است به دروغ کلاس زبان یا چیز دیگری را برای خانواده مطرح کند. قرارهای بسیار اضطراری در بین ساعتهای کاری و با مرخصی رفع و رجوع می شود. این دختر علاقه زیادی به شوهر کردن دارد و مدت سه سال است به دنبال مرد مورد علاقه اش که پولدار باشد و حدود ده سال از او بزرگ تر و ... و بالاخره چند وقت پیش یکی از پسرهای فامیل پیدا شد و در عرض یک هفته محضر هم رفتند و عقد کردند و مهمانی دادند و ... اما چندنمونه از نصیحت های مادر و عملکرد دختر: هنگام رفتن به محضر، دختر مقداری نبات در کرست و شورت خود قرار می دهد تا برگشتن به خانه که تحویل مادر دختر می شود. مثل اینکه بایستی این نبات های تبرک شده را به نحوی به خورد داماد بدهند. دختر میبایستی هنگام خواندن خطبه پای خود را به نیت مطیع کردن شوهر روی پنجه پای مرد گذاشته، که همین کار را هم می کند و و و

Saturday, January 14, 2006

هدیه خودم به خودم

می خواستم برای تولد خودم یک کتاب بخرم و به خودم هدیه بدهم، نوشته پشت جلد را هم نوشتم و فقط مانده بود خرید کتاب. تهران وقت نکردم، گفتم میروم اصفهان. اصفهان هم طبق معمول، اصلن وقت نکردم. باید این نوشته را جایی می نوشتم که یادم نرود و تلنگری باشد برایم

بابک جان
می دانم دلت می خواست نوازنده خوبی باشی
می دانم دلت می خواست عکاس خوبی شوی
می دانم دلت می خواست دانشجوی خوبی می بودی
می دانم دلت می خواهد مهندس خوبی باشی ؛ ولی نشده است

می دانم دلت می خواهد فعال اجتماعی باشی و سر و کله بزنی و کلنجار بروی
می دانم دلت می خواهد پیشرفت کنی و به آنچه فکر می کنی لیاقتش را داری برسی
می دانم دلت خیلی چیزها می خواسته و می خواهد ؛ ولی نشده است

می دانم دلت می خواهد احساس کنی هستی و کاری به پیش می بری ؛ ولی نشده است

عیبی ندارد
بدان اما بدون اینکه دلت بخواهد آدم خوبی از کار درآمده ای

می دانم نمی توانی حسرت نتوانسته ها و نشده ها و موقعیت های نداشته را نخوری ؛ اما در کنار اینها ، داشته هایت را هم ببین و قدردان باش



سی و ششمین سال تولدت مبارک
از طرف خودت


Monday, January 09, 2006

بی عنوان 15

به دکتر چشم پزشک گفتم: "دکتر؛ لطفن دعوام نکنین و نگین دیوونه ام ولی من برای همراهی با مانی یکبار آتروپین ریختم توی چشمام و الان دو روزه که نتونستم کار کنم اما برای چک آپ وقت گرفته ام." دکتر به این بداخلاقی که جواب سلام آدم رو هم به زور می داد، خنده اش گرفت. در حین معاینه گفت "پسر خوب؛ چقدر الکی و بجا قطره ریختی چون عصب بینایی چشمت تحلیل رفته و ممکنه ارثی باشه و شایدم نه و آب سیاه بشه ( یعنی به تدریج بینایی کم و نابینا می شم). باید آزمیش پریمتری بدی ببینیم چی میشه ولی ناراحت نباش توی این سن خیلی راحت میشه جلوش رو گرفت
و من ناراحت نبودم که شاید کور خواهم شد بلکه داشتم فکر می کردم چه جوری باید بعد از این بخوانم و بنویسم. به این نتیجه رسیدم از چشمهایم استفاده بهینه نکرده ام لابد




جواب آزمایش را بردم دکتر و گفت سالمی و ارثی بوده و ..... از مطب آمدم بیرون. به ندا زنگ زدم که شوهرت سالمه. به بابا هم همینطور
طبق قولی که به خودم و خدای خودم داده بودم تصمیم گرفتم از پارک وی تا سر میرداماد را پیاده برم و از چشمام استفاده بیشتری بکنم! بابا از حال و روز ام می پرسید و می گفت "خودت با روحیه تر از نوشته های توی وبلاگت به نظر میای" و من حین صحبت، داشتم تصاویر زیبای ثابت و متحرک اطرافم را به زور داخل سوراخ چشمم می کردم و می خواستم برایش از لایه نازک یخ دور تا دور تنه درختان زیبای چنار خیابان ولیعصر بگویم و اینکه هر دفعه از وبلاگ من و مطالبش حرف می زند خوشحالم می کند و اینکه می داند برای این اسم آنرا زمزمه های ذهن من گذاشته ام که تنها جایی است که دلم می خواهد تا آنجا که می توانم آزاد فکر کنم و بنویسم




از دور دیدم که مرد جوانی با ظاهری معمولی جلوی یک فروشگاه زمین خورد. به خودم گفتم اشتباه دیده ام چون مردی که شیشه های آن فروشگاه را از بیرون تمییز می کرد هیچ عکس العملی نشان نداد. آره من اشتباه دیده ام چون آن دو مرد رهگذر هم دقیقن از کنار او گذشته اند و متوجه چیزی نشده اند. آن زن هم همینطور. معلوم است آنجا چیزی نیست. یک آدم روی زمین بیافتد و کسی حتا نگاهش هم نکند؟
اما من درست دیده بودم. چشمانم عیبی نداشت؛ دکتر گفته بود سالم سالم فقط بیست و پنج صدم آستیگمات. من درست دیده بودم ؛ او یک آدم بود. دراز به دراز افتاده بود و پاها و بدنش می لرزید. او درست دو متری مردی افتاده بود که هنوز بدون توجه شیشه ها را پاک می کرد و نیم متری جایی که لحظاتی پیش دو مرد و یک زن از کنارش عبور کرده بودند
سعی کردم افکارم را به صحبت با بابا معطوف کنم اما نشد. او یک مرد بود و در دو متری من روی زمین افتاده بود. چشمان من باز هم بجای دیدن برق چشمان آن دختر و پسر که دست در دست هم و مجذوب، نمی دانستند به کجا می خواهند بروند، به جای دیدن پسرکی که با اشتهای فراوان ساندویچش را گاز میزد، به جای دیدن منظره گپ دوستانه پدری با پسر کوچکش، و به جای دیدن خیلی چیزهای دیگر؛ از فاصله به این دوری تنها آن مرد را باید ببیند

پنج ساعت بعد سر میز شام به ندا گفتم نمی دانم چرا من هم به او کمک نکردم


Sunday, January 08, 2006

قصه های من و مانی 12


من نشسته ام روی صندلی پشت میز کامپیوتر و مانی نشسته روی پاهای من و برای چند دهمین بار که عکس ببینیم. من هم تیز بازی در می آورم و به اینترنت وصل می شوم و در فاصله بین تماشای هر دو عکس، یک بار اینترنت اکسپلورر را باز می کنم ببینم چه خبر. ناگهان مانی دستم را می گیرد و می گوید: نباید به موز ( موس) دست بزنی!؟
من با تعجب: چرا؟
مانی: چون این داره تکون می خوره (منظورش پرچم گوشه ی بالای انترنت اکسپلورر است). یعنی داره کار انجام میده و تا وقتی نایستاده نباید ما با کامپیوتر کار کنیم



روز جمعه دو هفته پیش، سه تایی زیر بارون پا شدیم رفتیم نمایشگاه عکسی که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان خیابان حجاب برگزار شده بود
مانی در گزارش هایی که تلفنی به مامان بزرگش می داد: ...بارون میومد... رفتیم "آموزش پرورش" و بعدش هم پارک
به مامان میگم از بس دور و برش همه آموزش و پرورشی هستین این پسره هم به کانون پرورش میگه آموزش و پرورش



سه هفته است که می خواهیم تولد مانی را در مهد کودک بگیریم و هر دفع به دلیلی نشده؛ یک هفته مانی مریض بود، یک هفته کار و بار ما فشرده بود نتونستیم مرخصی بگیریم، یه بار هم چشممون رو بستیم و باز کردیم هفته تموم شده بود
مانی تلفنی به مامان بزرگش: می خواهیم بیایم اصفهان. تولد منه دیگه (به من و مامانش: کی میریم؟ ما: بگو بیستم دی)
مانی: بابا تولد تو هم هست؟
من: آره بابا. ایندفعه هم تولد من و تو یکی شده


Monday, January 02, 2006

یک کار تحقیقاتی


یه مطلب توی بی بی سی خوندم در مورد اولین تحقیق در دنیا درباره ی رابطه لباس با باسن زنان که توسط محققان اسکاتلندی انجام میگیرد. از چهار زن مدل با کفل های متفاوت که نماینده انواع باسن های زنانه خواهند بود، خواهند خواست انواع لباسها با طرح ها و رنگ های متفاوت را پوشیده و سپس اثر لباس را روی بزرگ و کوچک یا خوش فرم نشان دادن باسن بررسی می نمایند. نتایج اولین مرحله از این تحقیق که درباره تاثیر سبک های مختلف شلوار بر شکل باسن زنان است در ماه مه منتشر خواهد شد. سرپرست این گروه در قسمتی از مصاحبه گفته است: "این تحقیق به تولیدکنندگان پوشاک امکان می دهد پوشاکی را بدوزند که به زنان کمک کند بیشترین بهره را از دارایی های طبیعی شان ببرند". به نظر من و سایر علما این یک کار تحقیقاتی جالب و بسیار هیجان انگیز خواهد بود! و باید به هوش و ذوق فرد یا افرادی که این کار را تعریف نموده اند آفرین گفت. همچنین از علاقه مندان درخواست می شود مشابه این پروژه را برای آقایان هم تعریف نمایند. نتایج آن هم نبایستی خالی از لطف باشد
راستی تا یادم نرفته؛ گروه اول نماینده باسن های "استاندارد" ، گروه دوم نماینده باسن های "برجسته تر" به سبک تابلوهای نقاشی سبک "پیش از رافایل" ، گروه سوم نماینده زنان با "اندامی باریک" و گروه چهارم نماینده " باسن های با انحنای بیشتر" می باشند. محض اطلاع ، خانم جی لو (جنیفر لوپز) نماینده این گروه آخر می باشند


مگه جردن چی داره؟

پسر دخترا پسر دخترا مگه جردن چی داره
میگن تو هر دقیقه ش دل میشه تیکه پاره


اسم آقایی که این آهنگ رو خونده یادم نمیاد ولی برای وقتی که کمرتون درد گرفته و چشماتون از فاصله شصت هفتاد سانتیمتری جلوتر رو نمی بینه و نمی تونین تا چند روزی چیز بخونین یا بنویسین خوبه

پ.ن : با ندا هم مشورت کردم، او هم مثل من همچین چیزایی تو جردن ندیده


Sunday, January 01, 2006

بی عنوان 14

از تمام دوستان عالم واقعی و مجازی که از راههای دور و نزدیک و از سرتاسر دنیا توسط تلفن وفکس و ایمیل و دیگر راههای ارتباطی پیشرفته و پسرفته از حال و روز من جویا نشده اند و اصلن به آنجایشان هم نبوده که اینجانب که اگر هر روز نمی نوشتم دق می کردم؛ چی شده که چند وقتی است نمی نویسم و چه مرگم شده کمال تشکر را دارم و البته دنیا دنیای بی معرفت هاست. الان هم دیگر خیلی ضایع است و نمی خواهد بپرسین؛ بپرسین هم جواب نمی دم تا دل خودم بیشتر از شما بسوزه




درسته که من از همه تون دلخورم ولی شما که از من دلخور نیستین، پس اگه بتونین از برنامه های نمایش عروسکی و تاتر یا فیلم کودکان و محل برگزاری آن اطلاعاتی به من بدین، خیلی ازتون ممنون میشم. بعدش هم به خوردن بستنی بعد از تماشای برنامه مهمونتون می کنیم
این همه ولخرجی از اصفهانی !؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank