Monday, October 13, 2008

رویای صادقه؟

در دانشگاه در حالیکه از سالن مطالعه دانشکده برق که جای همه کاری بود جز مطالعه آمده ام بیرون و یکباره متوجه شده ام که کفش نپوشیده ام. خودم را سرزنش می کنم که چیز به این مهمی را یادم رفته است و در تمام این مدت با این شکل و شمایل بوده ام. صد البته هم نگران آبروی خودم هستم بخصوص جلوی دخترها
مکان دوم دستشویی پادگان است. شب است ؛ درحالیکه که به شدت تنگم گرفته است (می دانید تنگ گرفتن چیست؟ ) بالاخره دستشویی را پیدا می کنم و میرم تو. گنداب تمام سطح کف دستشویی را گرفته، بوی گند وحشتناکی به مشام می رسد. تا می خواهم بروم داخل متوجه می شوم کفش نپوشیده ام. کاری نمی شود کرد فشار زیاد است و بپر بپر کنان سعی می کنم بروم تو. علیرغم اینهمه فداکاری و از خودگذشتگی، همه دستشویی ها خراب است
مکان سوم محل کار است که هیچکدام از همکاران را نمی شناسم. طبقه ای که من کار می کرده ام را برای تعمیرات خراب کرده اند بایستی بروم طبقه دیگری که نمی دانم کجاست. پلکان پر از خاک و آجر است و من با اولین قدم می فهمم که کفش پایم نیست. به سختی می روم طبقه بالا. وارد که می شوم همه نگاه ها به من دوخته می شود که پابرهنه و خاکی ام
مکان چهارم محلی است بسیار شیک و تر و تمییز که بعضی وقت ها هتل است و بعضی وقتها مهمانی. دم در که می رسم متوجه می شوم که کفش ندارم ولی کاری است که شده و می روم داخل. از همان بدو ورود هم همه حضار زیرچشمی به من نگاه می کنندمن معمولا خوابهایی که می بینم را به یاد نمی آورم ولی چند خواب است که مرتب می بینم. در یکی از این خوابها همیشه یادم می رود برای خارج شدن از خانه کفش بپوشم و این مطلب را تازه وقتی بیرون هستم متوجه می شوم. این پابرهنگی من تا به حال در چهار مکان تکرار شده است. جالب اینکه در تمام این خوابها نمی توانم برگردم و کفش بپوشم. یعنی اصلن نمی دانم از کجا آمده ام که بتوانم برگردم. در تمام مکان ها غیر از پادگان جوراب پایم است
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
حالا از همه اینها گذشته به پیر به پیغمبر فتوبلاگم به روز است. باور نمی کنید سری بزنید. آدرس؛ همین بغل، سمت راست

Monday, October 06, 2008

قصه های من و مانی

من: مانی این چند روز چون مریض بودی رو تخت ما خوابیدی که مواظبت باشیم
مانی : آره. اما امروز هم مریضم ها
--------------------------------------------------------------
مانی بعد از اینکه از سر یخچال برگشته : این عرق ها را هم نخوردیم ها
ما : !!!!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank