Monday, June 30, 2008

نیم ساعت در خواب و بیداری

چند شب پیش که بابا و مامان برای دیدن ما اومده بودن اینجا همگی سوار ماشین ما بودیم و بابا داشت رانندگی می کرد که یهو یک هواپیما با فاصله خیلی نزدیک از عقب سر ما اومد و از بالای ماشین رد شد. آنقدر نزدیک بود که من قسمت زیرین هواپیما را با جزئیات کامل می دیدم. دیدم که چرخهاش باز هستن و داره لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر میشه. از بالای سر ما که گذشت آنقدر سرعتش کم شده بود که بابا گفت مثل اینکه داره سقوط میکنه. در همان لحظه هواپیما برای یکی دو ثانیه در هوا ایستاد و بعد تلپی افتاد زمین بدون اینکه منفجر بشه. من داد زدم الان منفجر میشه از ماشین بپرین بیرون برین پشت یک مانع تا موج انفجار نگیرتتون و خودم در ماشین را باز کردم و پریدم بیرون رفتم پشت یک دیوار کوتاهی که همان نزدیکی بود. هر چی با تمام قدرت داد زدم همه خونسرد توی ماشین نشسته بودن تا بالاخره بابا در را باز کرد و اومد برون که بیاد به طرف من که هواپیما منفجر شد آن هم به چه شدتی و بادی وزیدن گرفت مثل توی کارتون ها که همه صحنه جلوی من در مسیر باد خم شد. بابا هم پرت شد زمین. مامان و ندا و مانی هم توی ماشین هیچیشون نشد. من گفتم خدا را شکر چون در ماشین باز بوده فشار هوا بیرون با داخل یکی شده و شیشه ها نترکیده تو صورتشون! خلاصه ما جان سالم بدر بردیم ولی خیلی خواب واقعی ای بود. هنوز بعد از گذشت چهار پنج روز اثرش روم مونده

پی نوشت: الان که داشتم اینا رو مینوشتم فهمیدم چقدر شجاعم و به فکر دیگران


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank