Monday, July 31, 2006
در سه اپیزود
بچه ها دوچرخه ای را وارونه روی زمین گذاشته و با چرخاندن پدال، چرخ هایش به حرکت در آورده بودند. مشتم را باز کردم تا هامستر را نشان بچه ها بدهم؛ از دستم به پایین پرید و به پره های چرخ خورد و پرت شد روی زمین. برای چند لحظه اتفاقی نیافتاد ولی تا خواستم از روی زمین برش دارم ترکید و خونش به اطراف پاشید
به محل کار قبلی سر زدم ؛ دوست پزشکم که با هر دودی حتا هوای تهران سرناسازگاری دارد و هرگونه نوشیدنی سکرآوری حتا شربت اکسپکتورانت را تجویز نمی کند؛ آنجا مشغول به کار شده بود. کنار پنجره دفتر در حضور همه و مکان سربسته سیگار می کشید(از اون هما بی فیلترها). گفتم نمی دونستم سیگار هم می کشی؛ از کِی؟ گفت دیگه زندگی رو سخت نمی گیرم
سه اپیزود بالا رو دیشب خواب دیدم
بی عنوان
Sunday, July 23, 2006
نو نیوز گود نیوز
ما برادران و خواهران، جمیعن دیروز صبح به جلوی در مرکز فرهنگی سفارت انگلیس هجوم بردیم. این محل از مراکز مشکوک به خروج دست استعمار است و ما با هوشیاری کامل از نیم ساعت قبل از قرار موعود، در آنجا تجمع کردیم. آنها، آن از خدا بی خبران، بیست دقیقه ای هم ما را معطل کردند ولی ما با ایمان راسخ آنقدر صبر نموده تا دروازه ها گشوده شد و سپس به صف به داخل هجوم بردیم. فرهنگ پشت آن دیوارها به شدت متعفن بود و بوی کراوات و لباس مرتب و بی حجابی همه جا به مشام می رسید. ما با سلاح مداد و مداد پاک کن پشت سنگر صندلی هایمان قرار گرفتیم تا با رمز مقدس "پلیز بیگین" حمله به دشمن را شروع کنیم. چقدر عشق، چقدر ایمان؛ همه مجذوب در ولایت؛ برادری بود از ما که موهایش تا کمرش می رسید و خواهری که مانتو اش را هنگام امتحان درآورده بود ( به چشم خواهر برادری). همه این افراد ِ ذوب شده، هرکدام به دنبال تکه کاغذ پاره ای بودند تا بتوانند از این کشور خارج شده و به قلب استعمار بتازند
آخیش فعلن تا صدور نتیجه خیالم راحت است و می روم به دنبال مبحث شیرین فیلم که دوستی راه و منبعش را نشان داده است. گود لاک
Tuesday, July 18, 2006
قاتی پاتی
از حال ما اگر بخواهید ملالی نیست جز نبود ِ چندین ده چیز در زندگی روزمره مان که از نظر برادران بر مسند نشین، باید صرف نظر شود
Monday, July 10, 2006
خدایا بچه هیچ گناهی ندارد؛خدایا بچه دیگر تحمل ندارد
موسسه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان (محک)، موسسه ای غیرانتفاعی است که با کمک های مالی ثابت یا از طریق قلک، خدمات پزشکی یا حمایتی به کودکان مبتلا به سرطان ارایه می کند. این نامه ی یکی از بچه هاست بدون هیچ توضیح اضافه ای (نامه با همان انشا اصلی چاپ شده است)
خدایا از تو می خواهم که تمام بیمارها را شفا بدی و از تو می خواهم که مرا شفا بدی. خدایا کسی که تمام انسان ها را درست کرده تویی. تویی که وقتی دلت بخواهد می توانی که بیماری بدهی و آن را هم شفا بدهی. خدایا هیچ انسانی که بیمار دارند را دل شکسته نکن و از تو می خواهم که تمام انسان هایی که بیمار دارند را شفا بدهی. خدایا از تو می خواهم که دل مادر و پدرم را نشکنی و مرا زودتر شفا بدی. خدایا بچه هیچ گناهی ندارند. خدایا همه می دانند که می خواهی مریض کنی آن را امتحان می کنی که بدونی ما برای زندگی کردن آماده هستیم. خدایا بچه دیگر تحمل ندارند. خدایا من هم مثل همه انسان ها بنده ی تو هستم و من از تو و از امام هایت شفای کامل می خواهم
من در اتاق خواب روی تخت دراز کشیده ام و ندا هم در آن اتاق برای مانی داستان می خواند تا بخوابد و مانی با ادا در آوردن و هزار بامبول می خواهد که نخوابد و انگار همه چیز در این لحظات خوب است. من دوباره و سه باره هر دو نامه چاپ شده در خبرنامه داخلی محک را می خوانم. می دانید خیلی سخت است تصور درد و رنجی که دیگران در اطراف ما، مظلومانه، تحمل می کنند و جنگ و جدل درونی برای مقایسه کردن یا نکردن آن با زندگی در این لحظه خوب ِخودمان. خیلی وقت ها این مقایسه باعث شده از لحظات خوب زندگی خودم لذت نبرم و حتا احساس شرم کنم. سخت ِ؛ خیلی سخت
اگر وقت داشتین به سایت محک در کنار این وبلاگ سری بزنین. تلفن 22490544الی 47
صندوق پستی 5445-19395
Wednesday, July 05, 2006
روز قلم
امروز در ایران روز قلم نامیده شده، گمان کنم به دلیل احترام به نوشته و نوشتن و در حقیقت آزادی بیان بوده یا همچین چیزی. غیر از اینه؟
من از شعرای قدیم، از مولوی و خیام بیشتر از بقیه خوشم میاد. دفتری از زمان نوجوانی ام به یادگار دارم که در آن تمام رباعیات خیام را به زبان فارسی و ترجمه انگلیسی اش به خط خوش! نوشته ام
Tuesday, July 04, 2006
بی عنوان
دیروز عصر با چند تا از همکاران ِ شرکت قبلی برای دیدار یکی از همکاران مقیم کانادا رفتیم کافی شاپ ِ اون پاساژ جدیدهُ میدون تجریش. خوب بود دیدار دوستان بعد از چند ماه؛ اگر چه دو ساعتی مزاحم دختر پسرها شده بودیم و آرامششون رو بهم زده بودیم. نمی دونم چرا همه به ما نگاه می کردن. مگه 9 نفر زن و مرد بالای سی و دو سه سال نمی تونن برن کافی شاپ برای لحظاتی بگو بخند براه بیاندازن. البته همه مون غیر از اون هموطن کانادایی مون، با قیافه های خسته و بند و بساط کار در آن مکان مقدس حضور پیدا کرده بودیم و مسلمن اندکی ناهمگونی با فضای معمول آنجا ایجاد کرده بودیم
Sunday, July 02, 2006
قصه های من و مانی 17
من : مانی فردا نوبت مامان که تو رو ببره مهد کودک
مانی : دو بار تو من رو ببر، دو بار مامان
من : باشه ولی چون من دو بار بردمت، مامان از فردا دو بار میبردت
مانی : خب باشه ولی مامان یه بار ببره، تو هم یه بار
پسر من هم سیاستمداریه ها
آبرویم پیش خودم رفت که فقط یه نفر بهم ایمیل زد و مرجع دسترسی به فیلم معرفی کرد. بگذارین آخر ماه امتحانم رو بدم آنوقت بقول اون که گفته بود یه زنی گرفتم که کیف کنی، من هم کاری می کنم که کیف کنین