Wednesday, September 28, 2005

نامه های پدری و پسرش 2

سلام پسرم

دفعه قبل برایت نوشتم که اگر نامه هایم فقط به آدرس تو نباشد و مثل یک قاصدک ولش کنم توی هوا ، شاید راحت تر و آزادتر بنویسم اما از همان لحظه به بعد مرتب به نامه الکترونیکم و وبلاگ این آقا سر می زنم تا اثری از تو بیابم و البته هیچ اثری از تو نیست. خودم خواستم به این شکل بنویسم و حق داری که حتا تا آخر عمر هم به این نوشته ها دسترسی پیدا نکنی. از میان میلیونها وبلاگ و سایت ، مگر اینکه علم غیب یا حس ششم داشته باشی. درست است که هر بار بور و پکر میشوم ولی احساس می کنم خیلی بهم نزدیکیم، به اندازه فشار یک دکمه کامپیوتر

امروزلوحی را که از مسابقه جهانی نقاشی برنده شده بودی و الان یک گوشه از اتاق قدیم خودت افتاده و خاک می خورد، دیدم.یادت هست؟ فکر کنم پنج ساله بودی و من و مامانت و بیشتر مامانت تو را یک روز در میان عصرها به کول می کشیدیم میبردیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که البته خیلی هم دور بود و بعضی وقتها نرسیده به مقصد، تو خسته می شدی.چقدر با استعداد بودی و چه خوب پیشرفت می کردی. آن نقاشی را تو به همان سادگی و راحتی نقاشیهای دیگرت کشیدی. پسری بود که دست مامانش را گرفته بود میرفتند جایی، شاید به مدرسه یا خرید، یادم نیست. تازه یک داستان هم برای آن سرهم کرده بودی و بعدن تعریف کردی که بچه ها و مربیت جمع شده بودند دور تو و به قصه ات گوش می داده اند. حیف که هیچ کپی یا عکسی از آن نقاشی نداریم.نه تو و نه ما فکر نمی کردیم آن را برای مسابقه ای جهانی ارسال کنند. وقتی دعوت شدی در جمع بچه ها و پدران و مادرانشان -حیف که من در سفر بودم و نتوانستم در کنار تو و مامانت باشم-و از دست فرستاده بانو فرح لوح را دریافت کردی، تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. تو هم کمرو بودی و ساکت یک گوشه صحنه ایستاده بودی ، البته چون تا بحال جلوی چنین جمعیتی نایستاده بودی. چقدر ما خوشحال شده بودیم و بهت افتخار می کردیم. راستی چرا ادامه ندادی؟ تابحال هروقت تمام سختیهای یک کار را پشت سر گذاشتی و زمان بهره برداری شروع شد، آن کار را کنار گذاشتی، مگه نه؟ نقاشی و بعد موسیقی.و ما هم منطبق با اصول تربیتی که معتقد بودیم آزادت گذاشتیم تا به هر کاری که دوست داری دست بزنی و ما بدون هیچ اظهار نظری تشویق و حمایتت کردیم. تو خود انتخاب کردی، همت کردی،سخت تمرین کردی، به جاهای خوبی هم رسیدی و یک مرتبه ولش کردی. ولش کردی در خلأ. ولی اصلن مهم نیست همه اینها تجربه زندگی است

خب بعدن برایت بازهم خواهم نوشت

مواظب خودت باش، پدرت


مصاحبه با سیمین دانشور

دیروز، سه شنبه ،روزنامه شرق مصاحبه ای با خانم سیمین دانشور منتشر کرده که می تونیداینجا بخونید.

گزارشگران بدون مرز

در وبلاگ خانم هاله سرزمین آفتاب خوندم که گزارشگران بدون مرز کتابی منتشر کرده با عنوان "راهنمای وبلاگ نویسان و وب نگاران معترض".

شما هم می تونید در این آدرس بهش دسترسی پیدا کنید و اگر نتونستید، با من تماس بگیرید تا از طریق دیگری در اختیارتون قرار گیرد



Monday, September 26, 2005

نامه های پدری و پسرش 1

سلام پسرم

نمی دانم مرا چطور و با چه شکل و شمایلی به یاد می آوری و اینکه اصلن به یاد من می افتی یا خیر؟ من کسی هستم که وقتی تو هنوز زبان باز نکرده بودی یک عالمه کتاب برایت گرفته بود و آنقدر برایت کتاب خواند تا تو هم به کتاب عادت کردی و هر شب باید حداقل دو سه کتاب (بقول خودت "اتاب")برایت می خواندیم تا خوابت ببرد و کتابهایت کم کم آنقدر زیاد شده بود که نگهداری آنها در کمد کوچولویت مشکل شده بود و تو گه گداری جلد یکی از آنها را پاره می کردی. من همانم که هنگام بیماری تو تا صبح کنارت دراز می کشید ولی چشم بهم نمی گذاشت و اگر بعد از پنج دقیقه که ناخودآگاه چشمانش روی هم افتاد بود،از خواب می پرید و خودش را سرزنش می کرد انگار گناه نابخشودنی مرتکب شده باشد.همان کسی که می خواست در زندگی چیزی کم نداشته باشی. همانی که برای اینکه تو حتا یک لحظه بیشتر در آغوش گرم خانواده باشی ، آنچنان به سرعت و با عجله از سرکار به خانه برمی گشت که همیشه (در گرما و سرما)خیس عرق به خانه می رسید. همانی که سعی می کرد حداقل روزهای تعطیل به دامن طبیعت ببردتت تا ریه های حساس و آماده آسمت برای چند ساعتی هوای سالم استفاده کند.همانی که وقتی با مامانی می رفتی مسافرت و من نمی توانستم بیایم روزی حداقل دو بار بهت تلفن می زد تا با تو صحبت کند و تو بعد از چند کلمه صحبت، گوشی را می انداختی و می رفتی. من همانی هستم که

خب بگذریم. خوشحالم که دیگر بزرگ و مستقل شده ای و برای خودت مردی شده ای. یادت هست یکبار به من گفتی در زمان حاضر کسی که اینترنت بلد نباشد بیسواد محسوب می شود. خب من هم الان باسواد هستم. کامپیوتر و ویندوز و کار با اینترنت بلد شده ام.دیگر از این ببعد می خواهم از طریق اینترنت برایت نامه بفرستم و باهات حرف بزنم. این روش شاید از بعضی موارد بهتر باشد. تو دیگر متوجه لرزش دستان من هنگام نوشتن روی کاغذ نخواهی شد. دیگر متوجه جوهر پخش شده در اثر قطره اشک من نخواهی شد.سر تکان نده، خودم هم نمی دانم چرا تازگیها اینقدر دل نازک شده ام، شاید از بالا رفتن سن و تنهایی من باشد
نمی دانم چرا وقتی فقط برای تو می نویسم نمی توانم هرچه در دلم هست روی کاغذ بیاورم. برای همین از یکی از دوستان خواهش کردم نامه های من را روی وبلاگش بگذارد. اینجوری راحت تر و آزادتر می نویسم و به این امید هستم که تو هم شاید روزی نامه ها را ببینی و راحت تر در مورد پدرت قضاوت کنی که چه آدمی بوده
باباجون میبینی حسابی پیشرفت کرده ام و حالا دیگر حتا می دانم وبلاگ چیست


مواظب خودت باش ،پدرت


پ.ن : خب من هم بالاخره بانی خیر شدم و نامه پدری رو برای پسرش گذاشتم توی وبلاگم


Sunday, September 25, 2005

بی عنوان 5

بعضی نیمکتها توی این پارکها جای خوبی قرار گرفتن، مثلن پشت درختا و بوته های بلند شمشاد، جاهای تاریک و پرت و خلاصه این نیمکتها و محلها سرقفلی دارن و جای ببوس ببوس و ایناست. گو اینکه اخیرن اگه یه نیمکت پیدا بشه دیگه مشکل حله و احتیاجی نیست حتمن پشت درختا و جاهای پرت باشه



تازگیا شکمم خیلی چاق شده وندا-و مانی به تقلید از مامانش- میزنن روی شکمم و می گن این چیه دیگه؟ امروز صبح داشتم فکر میکردم اگه آقایون در دوره ریاست جدید مجبور بشن لباده (نوعی پوشش برای آقایون و شبیه به مانتو که معمولن در سرزمینهای عربی می پوشند) بپوشن و مثل مانتو، لباده های کمر کرستی و تنگ مد بشه و من هم بخوام طبق مد لباس بپوشم، چه منظره خنده داری میشه. تا برسم شرکت فقط توی نخ شکم مردم و بخصوص آقایون بودم و دیدم خیلی از اونا مثل من شکم هاشون بطرز فجیعی توی لباده-مانتو میفته واونوقت جامعه کاملن در مقابل انواع و اقسام شیاطین بیمه خواهد شد اما دو گروه آدم در حال رفت و آمد خواهیم دید که فرورفتگیهای یک گروه بجای برآمدگیهای گروه دیگر خواهد بود و برعکس -از حالا بگم که من طبق مد لباس خواهم پوشید


Wednesday, September 21, 2005

خداحافظ، به امید دیدار

من بیشتر از چند ماه نیست اومدم توی این محیط و از اولین وبلاگهایی که می خوندم وبلاگ آشپزباشی بوده، شاید به دلیل نوع نوشتار و شاید محتوا و شاید همه اش با هم. امروز هم خوندم خداحافظی کرده و منو به یاد جدا شدن های قبلی انداخت.
من تا بحال در طول این عمر کوتاه، سلام و خداحافظی زیاد داشته ام.دوستان قدیم و جدید و جدا شدن من از اونا و اونا از من. محلهای کار جدید و همکاران جدید و رفتن من یا اونا. خداحافظی با عزیزانم و ترک اونا و
خداحافظی کردن همیشه برام سخت بوده و همیشه هم برام نشانه از دست دادن و ترک کسی یا چیزی بوده؛پدر، مادر،یه دوست، یه محیط آشنا، یه کار و خیلی چیزای دیگه و در پی این کلمه، سنگینی واقعیت برای اونایی که می مونن بیشتر ملموسه. یه جایی گوشه دل آدم انگار ترک برمیداره و هوری میریزه پایین.

قصه های من و مانی 4

میز تلویزیون رو گذاشتیم سه گوشه دیوار هال که مانی نره سراغ سه راهی و سیم برق. اما حالا اونجا شده یه محل امن وبه یه بازی تبدیل شده. مانی هر چیزی رو که که می خواد قایم کنه یا دوست نداشته باشه یا بخواد دست ما بهش نرسه، میاندازه اون پشت.اونجا از لباس و شلوار مانی و زیرپوش من تا تل سر ندا و انواع اسباب بازی و توپ و درجه تب گیر و قطره بینی و کنترل تلویزیون و ضبط صوت و ... هرچه فکر کنی پیدا میشه. برای ما هم مثل یه بازی می مونه؛ هر چند مدت یکبار طی عملیاتی محل رو پاک سازی و مرتب می کنیم نه به این امید که مرتب باقی بمونه بلکه به انتظار ریخت و پاش و حمله مجددمون! فقط تازگیا ساعت مچی من رو یه جای جدید قایم می کنه؛ توی سطل اتاق خواب


Sunday, September 18, 2005

قصه های من و مانی 3

مانی در حالیکه که سخت مشغول باز کردن چسب نواری و پیچاندن آن به دور دستها و پاهایش است: بابک؛ باید بریم چسب بخریم
من: اگه تو بیخودی چسبا رو باز نکنی، چسبامون زود تموم نمیشن که بخوایم بریم چسب بخریم
مانی: نه؛ از اون بزرگا میگم که وقتی زلزله اومده بود به شیشه ها چسبوندی. از اونا بخریم که اگه زلزله اومد بچسبونیم به شیشه ها
من پیش خودم فکر می کنم خدا کنه زلزله ای که قراره بیاد باز هم فرصت چسبوندن نوار چسب به شیشه ها رو بهمون بده

Saturday, September 17, 2005

عاشقانه ای برای تو

سلام عزیزم؛ الان دو ساعتی هست که ازت جدا شده ام و با این حال خیلی دلم برات تنگ شده. همیشه می گفتی کمتر مردی پیدا میشه که بتونه احساساتش رو در مورد همسرش بیان کنه، باز هم به دوست پسر و دخترها

خب امروز، روز اول یک هفته کاری مثل بقیه هفته های کاری دیگه س اما من امروز احساس بسیار خوبی دارم. نه بخاطر اینکه دیروز موهای پشت گردنم را زدی تا اینقدر نامرتب نباشد.نه بخاطر اینکه پیراهن و شلواری را از بین چندین دست ،که همه اش را به دلیل اینکه من خیلی اهل وقت گذاشتن برای خرید نیستم،خودت به تنهایی و به سلیقه خودت برام خریده بودی ، انتخاب و اتو کرده ای.نه بخاطر اینکه غذای امروز ظهرم را در ظرف غذام ریخته ای. نه؛ تو همه این کارا رو قبلن هم انجام میدادی. فقط بخاطر اینکه می دونم دوستم داری حتا اون موقعایی که بهم نق می زنی و بهم گیر میدی و من نمی فهمم برای چی و به این دلیل که دوستت دارم و دوستت دارم حتا اگه ندونی که چقدر. حیف که هنوز سرویس پیغام تلفنم راه نبفتاده تا برات بنویسم دارم با مدادم برات نامه می نویسم و بعد آخرش اضافه کنم ؛بوس بوس. حیف که من از اون دسته مردایی هستم که براحتی به احساساتشون اجازه نمی دن به زبان بیان.حیف که ما در جامعه ای زندگی می کنیم که برای بیان احساساتمون بهمون سرکوفت زده اند و می خوان مجبورمون کنن فکر کنیم بیان احساس یعنی انجام گناه و نمی ذارن خودمون باشیم. و چه خوب که من کمتر از هشت ساعت دیگه دوباره می بینمت و ایندفعه می خوام خودم رو بیشتر به خستگی بزنم و بیشتر از همیشه سرم را روی پات بذارم و تو موهام رو بیشتر از همیشه نوازش کنی. حتمن مانی هم مثل همیشه میپره روی سرو کول ما که یعنی من هم هستم و ما هم میگیریمش و قلقلکش میدیم و

پ.ن 1 می دونی این اولین نامه عاشقانه منه که تا بحال برای کسی نوشته ام و از این به بعد می خوام بیشتر بنویسم

پ.ن 2 راستی یادم رفت بهت بگم دیروز آیدین گفت چه صندلهای قشنگی پوشیدی و من گفتم تو برام خریده ای و گفت واقعیتش ندا خیلی با سلیقه س و از همون اول که تو رو انتخاب کرد معلوم بود


Wednesday, September 14, 2005

بی عنوان 4

-حدود ده تا ماشین توی صف ایستاده اند.ماشین جلویی روبروی خانمی می ایستد. خانم سرش را از پنجره ماشین داخل می کند و وارد صحبت با راننده می شود. بعد از یک دقیقه ماشین اول حرکت می کند و صحبت خانم با ماشین دوم و... صف به طرف جلو حرکت می کند


-شنیدین میگن این خانوم وضعش خرابه، یا بدکاره اس، یا از صد متری معلومه جنده اس؟ ولی آیا تا به حال شنیدین بگن این آقا وضعش خرابه یا بدکاره اس؟



اینکه اصلن خراب بودن و بدکاره بودن بر چه اصل و معیاری سنجیده میشه و بار کلامی اش تا کجاست کاری ندارم ولی قاعدتن باید در برابر هر چنین زنی حداقل یک مرد باصطلاح خراب هم باشد



مطمینن مرز تعریف و برداشت افراد از واقعیاتی مانند قاچاق و خرید و فروش غیرقانون مواد مخدر، زورگیریها و قتل، دزدی، تن فروشی و ...به جامعه ای که در آن رشد کرده (خطوط قرمز عرفی و اجتماعی) و فرهنگ جامعه و فرد و نگرش آن به هرکدام از موارد بالا برمی گردد.در جامعه ما که ساختار پیچیده و ترکیب ناهمگونی از اعتقادات مذهبی، تعصبات عرفی و اجتماعی، اطلاعات عمومی درحال افزایش افراد در اثر پیشرفت وسایل اطلاع رسانی و پیشرفت تکنولوژی و فکری جامعه بشری است، کدامیک منفورتر است؟ ضرر و زیان کدامیک به فرد و جامعه ما بیشتر بوده است؟


Sunday, September 11, 2005

وبلاگ موهبتی است، اما

خب بالاخره تموم شد. سه روز تب و سرفه شدید و چرک و خلط زیاد در حد خفگی و گرفتگی بینی و سختی تنفس و شبها هر چند دقیقه به چند دقیقه از خواب پریدن تموم شد. این سه شب همش پهلوی ما می خوابید تا مواظب بالا رفتن تبش در طول شب باشیم. دیشب یه دستش زیر متکای من و دست دیگرش دور گردن من، راحت و آروم خوابیده بود. خیلی راحت نفس می کشید و ما هم بالاخره نفس راحتی کشیدیم. حال مانی داره بهتر میشه



دیروز داشتم وبلاگ گردی می کردم که دیدم سرو صدایی میاد. بیشتر گشتم ، سالروز وبلاگ فارسی بود و من خوشحال که ببینم قبلنا چه خبرها بوده.بیشتر گشتم و دیدم مردم دارن بهم تهمت و ناروا میزنن. همه هم از بزرگان و ریش و مو سپیدان قوم وبلاگ فارسی. دور از جون یاد شبکه های ماهواره ایی فارسی زبان افتادم که بهم بدوبیراه میگن. البته من کوچکتر و کم سابقه تر از این حرفهام که بخوام حرفی بزنم و باید یه گوشه بشینم و ماستم رو بخورم و اراجیفی سر هم کنم بریزم این تو

زحمات دوستان و سعی و مرارت همه آنها باعث شده وبلاگ نویسی فارسی به اینجا برسد و تمام کسانی که به نحوی آلوده این درگیریها و کشمکشهای لفظی میشن در حقیقت کمرنگ کردن زحمات آنها و قدرناشناسی نسبت به تک تک افراد است. اون کاسه ماست رو بدین بیاد


راستی داشتم ماستم رو می خوردم یادم اومد برنده مناقصه طرح فیلترینگ اینترنتی در ایران مشخص شده و اعلام شده از چند روز دیگه کار فیلترینگ ملیونها سایت شروع می شود


Wednesday, September 07, 2005

بعضی وقتها

- بعضی وقتا دلم می خواد حرف بزنم و گاهی هم داد بزنم، فریاد بزنم و بعضی وقتا دلم می خواد ساکت و آروم یه گوشه بشینم-
بعضی وقتا دلم می خواد در بحثها و کشمکشهای یک جمع شرکت کنم وبعضی وقتا دلم می خواد نه جمع به من کاری داشته باشه و نه من به جمع-
بعضی وقتا دلم می خواد هرچه زودتر صبح بشه و بعضی وقتا دلم می خواد اصلن صبح نشه-
بعضی وقتا دلم می خواد هرچی تو دلم هست بنویسم یا بگم و بعضی وقتا دلم می خواد همشو بریزم تو دلم-
بعضی وقتا دلم می خواد هی بخورم و بخورم و بعضی وقتا دلم می خواد اصلن چیزی نخورم-
بعضی وقنا دلم می خواد صبح از دکه روزنامه فروشی پنج-شش نوع روزنامه بخرم و بیشتر وقتا دلم می خواد اصلن به تیتراشون نگاه نکنم-
بعضی وقتا دلم می خواد بلافاصله بعد از خوردن هر چیز حتمن مسواک بزنم و بعضی وقتا دلم می خواد چند روز پشت سر هم مسواک نزنم-
بعضی وقتا دلم می خواد همه از من با خبر باشن و بعضی وقتا دلم می خواد برای مدتی خودم رو گم و گور کنم

Saturday, September 03, 2005

بی عنوان 3

چند وقت پیش سینا از اصفهان سه تا دفترچه صد برگ-از اون دفترچه هایی که زمان جنگ بصورت سهمیه می دادن و کاغذاش رنگ کدر داشت-برام آورد.این سه تا دفتر با کوله باری از خاطرات اومده بودن این جا و یه گوشه کمد،اون بالا بالاها دور از دسترس مانی محبوس شده بودن.پنجشنبه که با فک خسته از عصب کشی دندون و گوشه لب پاره از زور ورزی آقای دکتر از دندونپزشکی اومدم خونه، روی تخت دراز کشیدم و هر سه تا رو ولو کردم کنارم روی تخت اونجایی که ندا می خوابه.یکی از اون دفترا، خاطرات دوران سربازی ام بود.شروع کردم به خوندن و شب شد و تخم مرغ درست کردم و دوباره خوندم و نیمه شب از خواب بیدار شدم؛دفترچه در دست خوابم برده بود.صبح جمعه دو لیوان شیر خوردم و چهار تا پیمانه برنج آب انداختم به خیال اینکه ندا و مانی برای ظهر می رسند و ماش پلوشون باید آماده باشه_البته بماند که شب ساعت هشت و نیم رسیدند_ و بعد از آن تا ظهر غرق در دفترچه خاطراتم شدم حضور ناوگان دریایی آمریکا، انگلیس و... در خلیج فارس و اعزام شبانه و گله وار ما از بندرعباس به جزایر دوگانه تنب، یک سال زندگی در کانکس و یک سال در سنگر، نبود آب برای شستشو و استحمام و بوی گند و عرق و هر ماه یک حمام پنج دقیقه ایی، نوشیدن آب از منبع جلبک بسته، تاولهای ریز و آبکی با خارش شدید که هیچکس نتوانست این عارضه همه گیر را تشخیص دهد و تجویز فله ای داروهای کورتن دار، مرخصی هر سه ماه یکبار حداکثر به مدت ده روز، ضیافت ناهار شیر ماهی که بعدن فهمیدم مرده بوده و بچه ها از روی آب گرفته اند و برای اینکه من بخورم به من نگفته اند، شنا در آب گرم و زلال جزیره تنب با ساحل قسمتی مرجانی و قسمتی ماسه ای و فریاد نگهبان که کوسه دیده و دست و پا زدن شناگران ناوارد، مزه آب خلیج فارس که از شدت شوری به تلخی می زد و اگه یه قلپش رو می خوردی خفه می شدی، دیدن طلوع و غروب بسیار زیبای خورشید در بیکران دریا و شبهای مهتابی با وزش ملایم باد و یک احساس شیرین و ملایم تنهایی و غم ، هوس نشستن زیر تنها درخت در مرتفع ترین نقطه جزیره و گیتار زدن، دمغ شدن وقتی که بعد از سه ماه تازه تونستی مرخصی بگیری و بعد لغو شدن همه مرخص ها به دلیل آماده باش و بعد که همه چیز روبراه می شد هیچ وسیله ایی نبود باهاش بیای ساحل، وقتی بعد از سه ماه که فقط و فقط سرباز و ماشین نظامی دیدی در اون نصفه شب که دریا ناآروم بود و با یه لنج میومدی و برای اینکه از ریزش موج دریا خیس نشی زیر یه جیپ نظامی برای شش-هفت ساعت دراز کشیده بودی و بعد از تمام این مشکلات در یه بندر دورافتاده پیادت کرده بودن و از دیدن یک ماشین ژیان که اون گوشه پارک شده بود اونقدر خوشحال شده بودی انگار نزدیک ترین کسانت رو دیده بودی، موشای کثیفی که هرکدام اندازه یه گربه بودن و شبا از سوراخایی که در فاصله دیواره های بتنی سنگر درست کرده بودن میومدن توی سنگر و یه بار اونقدر تعدادشون زیاد شده بود که مجبور شده بودیم دور و بر سنگر سه پاکت مرگ موش خالی کنیم، و زدن ریش مجازات حبس داشته باشه و تو به خودت قول بدی بعد از آن دوره هر روز صورتت اصلاح کرده و سه تیغ باشه، اونقدر به خاطر اختلافات فرهنگی و بخصوص فکری و عقیدتی تحت فشار بوده باشی که تپش قلب بگیری و مجبور باشی صبح و شب قرص پروپانولول(ایندرال) بخوری و هرکی بهت می رسه بگه تو دیگه چرا و تو از بیهوده بودن توصیف اون شرایط برای کسی که اونجا نبوده فقط شونه بالا بندازی و بگی خب دیگه، و خیلی چیزای دیگه که یه گوشه قلبت و فکرت قلمبه شده و اینایی که گفتی یه قسمتی از اون قلمبه هست و قسمت شخصی ترشو برای خودت نگه داشتی چون فکر می کنی و... آخی؛ دلم برای خودم سوخت

چقدر از این حرفهای قلمبه شده گوشه دلامون داریم و تعجبم از اینه که مگه دل آدما چقدر جا داره؟


Thursday, September 01, 2005

گلاب

من تا بحال فکر می کردم پرورش گل سرخ (گل محمدی) و صنعت گلاب و گلابگیری مخصوص ایران و قمصر خودمان است. چند روز پیش یورونیوز از برگزاری یک فستیوال باشکوه، خبری پخش کرد.این فستیوال در حقیقت جشن گلاب گیری بود که در کشورهای مجارستان و بلغارستان برگزار می شد. در این دو کشور، گل سرخ در مقیاس وسیع کشت شده و هر دو از تولیدکنندگان بزرگ گلاب در دنیا هستند

پ.ن : ما مثل کبک سرمان را در برف فرو می کنیم و نتیجه اینکه فرش چین، گلاب بلغارستان و مجارستان و .... بازار بی رقیب محصولات ایرانی در جهان و حتی داخل ایران را قبضه می کنند واز همه مهم تر و حیاتی تر؛ گلابهای استفاده شده در خارج از این کشور اسلامی دارای شبهه شرعی می باشد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank