Sunday, October 30, 2005

دانشگاه صنعتی اصفهان

پشت کوه "سید ممد" آسمان دیگریست

از روی ظاهر منتظران اتوبوس میشد فهمید که اینجا ایستگاه اتوبوس دانشگاه صنعتی اصفهان است. به نظرم آمد آن زمانها، ماها سرحال تر و باحال تر بودیم؛ شایدم نه! از زمان فارغ التحصیلی تا بحال پا به دانشگاه نگذاشته بودم؛ "از بس خاطرات خوووب! از اینجا دارید نمی خواهید یکبار دیگر اینجا بیاین" این را مادر یکی از دانشجویان که حتا حاضر نشده بود مثل من برای گرفتن مدرکش بیاد گفت
به تو نگفته بودم؛ اسامی خیلی از کسانی که با کد رشته من قبول شده بودند را از توی روزنامه درآورده بودم. کل رشته برق(الکترونیک،قدرت،کنترل و مخابرات) در دانشگاه ما شصت نفر قبولی داشت که فقط دو نفر آنها دختر بودند و من از همان بدو ورود توی ذوقم خورده بود! شاید برای همین بود که تا مدتها کلاسها را چندتا در میان می رفتم و بیشتر با بچه های خوابگاهی می پلکیدم و یک ساک بزرگ بر دوشم بود که همه چیز توش بود غیر از وسایل مرتبط با دانشگاه و .... تا اینکه شنیدم یکی از دختران هم کلاسی برای کسی گفته بود که این بابک هم آدم جالبیه (الان که فکر می کنم نمی دانم منظورش چی بوده!) و من هنگامی جالب تر شدم که بالاترین نمره فیزیک حرارت چهارده بود و من همیشه غایب بیست شده بودم و یکی از بالاترین معدل های آن ترم. مدتی بعد کنجکاو شدم ببینم دختر خانم های هم گروهی و بخصوص آن خانم خوش سلیقه چه کسانی هستند. بعدن متوجه شدم باید بیشتر سر کلاس بروم! و باید از چهارراه نظر!! سوار سرویس بشوم. این ماجرا دو ترم بیشتر طول نکشید تا من سر عقل بیایم اما سبب شد تمامی سعی من برای قبولاندن یک ارتباط یکسان بین دخترها و پسرهای دانشکده برق ورودی 67 تحت شعاع کنایه و حرف های الکی قرار بگیرد و نخواستند بفهمند به جای پاک کردن صورت مسله بهتر است در موردش فکر کنند و من کم کم از بچه های همدوره ای فاصله گرفتم چون حرف هم را بیرون از چارچوب درس و مسخره بازی نمی فهمیدیم. تحمل افکار سنتی و بچه گانه را نداشتم. دانشجویان؛ بچه های دبستانی باقی مانده بودند و البته به جز موارد استثنایی، اصفهانی ها بسته تر و سنتی تر فکر می کردند. چه بد شانسی ای! البته همین الان هم آدمای دور و بر، همانطور با خصلت بچه گانه باقی مانده اند و من حوصله شان را اصلن ندارم و اذیت می شوم
به جز دانشجویان و خانواده هایشان و همشهریهای اصفهانی کسی نمی داند این دانشگاه بیرون از شهر اصفهان در کنار کوهی معروف به "سید ممد" قرار گرفته است و برای رفت و آمد به آنجا بایستی از سرویسهای دانشگاه استفاده کرد. این کوه سمبل دلتنگیها و مضمون بسیاری از شعرها و قطعات ادبی بچه ها شده بود. این کوه محل قرار ملاقات بود. این کوه مکان خودکشی چندین دانشجو بود و برای همین برای ما کوهی بود غیر از کوههای دیگر
در طول آن چند سال، برای رسیدن به سرویس ساعت هفت صبح معمولن دیرم میشد و مجبور بودم تمام راه تا سرویس را بدوم. بلافاصله در کوچه بعدی "فرهنگ" بود که می دوید؛ اندکی جلوتر یا عقب تر. بعضی وقت ها در طول خیابان دوندگان دیگری هم به ما می پیوستند ولی ما دو تا پایه ثابت بودیم
همیشه آغاز سال تحصیلی جدید و آمدن افراد جدید حال و هوای سرویس و دانشگاه را عوض می کرد. غیر از سال اول که همه توی کوک ما بودند، بقیه اش ما توی کوک افراد جدید می رفتیم؛ اینجاش اینجوریه؛ اونجاش اونجوریه؛ چه دختر بچه ننه ایی مامانش با ماشین آوردتش و توی ماشین نشستن تا سرویس بیاد؛ این پسره چه ندید بدیده روز اول با کت و شلوار و کیف سامسونت اومده فکر میکنه مهندس شده؛ اون دختر چقدر شبیه دختر توی سریال گل پامچاله؛ اون بچه باحالی بنظر میاد؛ اون پسره انگار سهمیه رزمندگانه؛ ... و بعد سعی میکردیم رشته هاشون رو حدس بزنیم و روزهای بعد هرکس هر خبر جدیدی داشت میامد پخش میکرد. یک ماه بعد هم همه چیز به حالت عادی برمی گشت
از ترم سه وارد دانشکده شدیم و از سال صفری در اومدیم. آبدارخانه دانشکده برق که پاتوق سیگاریها و چایخورها بود و آبدارچی اش که به "دکتر شفیعی" معروف بود؛ خاطراتی دارد برای بچه های آن سالها. همینطور پل هوایی ارتباطی دانشکده برق و نساجی و ریاضی که محل دید زدن بود و فضولی کردن و سالن مطالعه برق که تنها سالن مطالعه مختلط در دانشگاه بود و برای همین تنها کاری که نمیشد توش انجام داد مطالعه بود. بچه های خودمان که هیچ، از همه دانشگاه، دختر و پسر بود که میامد آنجا
آشنا زیاد پیدا کرده بودم از ورودیهای 64 تا 71 و چندتایی هم دوست. بقول حمید که همیشه همپای هم بودیم؛ من فقط سه عیب داشتم، یک-هر چند قدم یک آشنا می دیدم و سلام و حال و احوال. دو-هر چندین قدم بند کفشم باز میشد و باید می ایستادیم من بندم را ببندم. سه-هر ده دقیقه یکبار جیشم می گرفت و باید می رفتم دستشویی
قابل توجه بابا مامانم که چه پسر مثبتی داشتند اینکه من در طول عمرم دو پاکت سیگار کشیدم. هر دوتاش هم مارل بورو سفید پایه بلند بوده؛ یکیش در طول دو ترم آخر تموم شد و دیگریش در طول دو سال سربازی! تنها ضررش هم افتادن خاکستر روی کاپشنم و سوراخ شدن اون در ترم آخر بود
پروژه که تموم شد، تسویه حساب و بستن فلنگ به سمت دنیای لایتناهی و معرفی برای سربازی. خیلی از هم دوره ایها و هم دانشگاهیها رو دیگه اصلن ندیده ام و از تعدادی هم گه گداری خبری پیدا می کنم


این دفعه که بعد از دوازده سال رفتم دانشگاه احساس کردم دلم برای همه آن روزها و همه آن افراد و همه آن مکان ها و همه و همه تنگ شده و شاید نباید به این شکل فرار می کردم و البته مستحق آن و این همه فشار نبودیم و نیستیم که بدون نگاه کردن به پشت سر، طبیعی ترین عکس العمل مان فرار و گذاشتن همه چیز پشت سر باشد

باور نمی کنید ولی یک ربع اول ورود به دانشگاه، با مرور آن سالها و خاطراتش چقدر قلبم تند میزد


Monday, October 24, 2005

ایران و تعطیلی زیاد و فرهنگ تنبل پروری

آقا مملکت خوبی داریم؛ جون میده برای یللی تللی. مثلن می تونی صبح بجای ساعت کار معمول، ساعت ده بری سر کار و رادیو تلویزیون رسمن اعلام میکنه و اگه زود بری نگهبان شرکت چپ چپ بهت نگاه میکنه لابد یعنی "ای نامسلمون" یا "گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" یا یه همچین چیزی. یه روز ماه زود یا دیر دیده بشه تموم تعطیلیها و در نتیجه برنامه ریزیهای مردم یک مملکت بهم می ریزه. قرار ها، تماسها و کارهای بین المللی که دیگه تکلیفشون مشخصه
تازه این مربوط به تعطیلات رسمی میشه و اما روزهای کاری ؛ از خودم شروع می کنم؛
حضور در شرکت ساعت هشت صبح و سلام و علیک و خوش و بش و نوشیدن چای و بحث سیاسی و اقتصادی و بررسی و تحلیل و اندکی کار و ناهار و چای بعد از ناهار و آغاز بحثهای شیرین ناشی از اثر تخمیر غذا در معده و پر و بال گرفتن ذهن آدمی، دوباره اندکی کار و نوشیدن چایی و نالیدن از کار زیاد و نداشتن وقت حتا برای خاراندن قسمتهای مختلف بدن و ...... و این یک روز معمول کاری است در ایران البته با استثناهایی.
شرکت قبلی که بودم خصوصی بود و کار. این یکی نیمه دولتی و متصل به شرکت نفت است و طبعن الکی پولدار. تنبل خونه ست. هفته های اول خیلی کلافه بودم. کاری که برعهده ام بود انجام می دادم و می دیدم تازه ساعت شده ده. استانداردهای کاری، یادداشتها و جزوات حرفه ایی که مدتها بود می خواستم بخونم و هرچه دم دستم بود مطالعه می کردم و تازه می شد دو سه بعد از ظهر. بعدن فهمیدم باید!! ساعت کار متفرقه ام رو زیاد کنم. کار با اینترنت و وبگردی ام رو زیاد کردم، بعد از روی کنجکاوی اچ تی ام ال خوندم و همزمان توی بلاگ اسپات یه تخم لقی کاشتم که شد همین وبلاگ. در حال حاضر کار مهندسی می کنم، تا آنجا که بتونم اینترنت کار می کنم تا سهمیه کار با اینترنت ام برای یک روز تموم بشه،بعضی وقتا یه چیزایی می نویسم و اخیرن شروع کردم به "کتاب الکترونیک" خونی. اگه یه کم دیگه این اوضاع ادامه پیدا کنه و تحریم و این جور مسایل پیش بیاد، کار ما کمتر میشه و آمادگی آب حوض کشی رو هم خواهم داشت یه روز از بس حرص خوردم، ندا گفت تو که خوب زود به زود محل کارت رو عوض می کنی فرض کن این دفعه شغلت رو عوض کردی و رفتی توی کار فرهنگی! . من هم یک ماهی هست که تصور می کنم رفتم توی کار باصطلاح فرهنگی. این یونیسف هم که اصلن به روی خودش نیاورد برای رزومه من. شانس خوبی رو از دست داد این یونیسف و حالیش نیست. خوب شد با ندا سر اینکه خبرم میکنن یا نه، شرط نبستم


Sunday, October 23, 2005

کمپینگ

بالاخره بعد از مدتها چادری که سفارش داده بودیم روز چهارشنبه آماده شد. چادر قبلی هشت نفره بود که دادیمش به بابا اینا و این یکی شش نفره است و مناسب برای خواب چهار نفر
می خواستیم روز جمعه بریم به دامن طبیعت از صبح تا عصر چادر بزنیم و دلی از عزا در بیاریم که ندا سرما خورد و عطسه و فین فین و بدن درد و ما ناچار خانه نشین شدیم
جمعه برای اینکه سرگرم باشیم و حوصله مان سر نرود چادر را آوردم بالا و توی هال چادر برپا کردیم. با کمک مانی سه تا متکا بردیم توی چادر و ندا را هم بردیم توی چادر که دلش برای ما تنگ نشه! و جاتون خالی سه ساعتی چادر بازی کردیم! اول سه تایی طاقباز توی چادر دراز کشیدیم و من و ندا شروع کردیم از دوخت و ... ایراد گرفتن و مانی هم نظر داد سقف چادر قرمز و قشنگه. بعد من و مانی خرسها و گرگهای خیالی دور و بر چادر رو با تفنگ کشتیم. بارش بارون و رعد و برق خیالی شروع شد و مجبور شدیم دو تا سگ و یک موش رو که زیر بارون خیس شده بودن توی چادر پناه بدیم-البته پاهای گلیشون رو با دستمال پاک کردیم که چادر نو مون کثیف نشه- خوردن چای و شیر و زولبیا بامیه و میوه و سپس کتاب خوانی برنامه بعدیمون بود. ندا خوابش برد و من هم با چشم گرم خواب، می دیدم که مانی میره بیرون چادر نقاشی می کشه میاره تو به من نشون میده و دوباره میره بیرون و یک نقاشی دیگه تا من خوابم برد و مانی همون بیرون با رژ لب در کمدهای لباس رو خط خطی کرده بود. بعد از این گردش دلچسب مجازی، یک ربع هم طول کشید چادر را جمع کنیم بچپونیم توی ساکش و باصطلاح برگشتیم خونه برای ناهار
ندید بدید ها، چادر ندیده ها، گردش نرفته ها
با اینکه جایی نرفتیم ولی بهمون خوش گذشت


Wednesday, October 19, 2005

بی عنوان 7

امروز رفتم صندوق رفاه دانشجویان برای تسویه حساب و آزاد کردن مدرکم. یه آقای دیگه رو هم توی بانک دیدم که برای همین کار اومده بود. گفت جدیدن ساکن اصفهان شده و امروز صبح از اونجا اومده. بهش گفتم من هم اصفهانیم و تهران ساکن هستم. با خودم فکر کردم عجب خر تو خری شده ها. از قیافه اش معلوم بود اون هم همین عقیده رو داره



امروز محاکمه یکی دیگر!؟ از جنایتکاران معاصر در بغداد برگزار میشه و البته بنظر من این محاکمه ها جز آشکار شدن عمق فجایع برای اونایی که بی خبر هستن و عمدتن در کشورهای متمدن و پیشرفته زندگی می کنن و به فکر فرو بردن مردم و اظهار تاسف، هیچ وقت درس عبرتی برای بقیه دیکتاتورهای جهان نشده ولی امیدوارم که بشه



از جنایات جنایتکار معروف، هیتلر ، همه دنیا کتابها در موردش خوانده اند و فیلمها دیده اند و خاطرات شنیده اند ولی این یکی را من تازه امروز حین بحث با همکارم در مورد جنایات بشری شنیدم. شرکت گروپ - یک شرکت بسیار بزرگ آلمانی متشکل از چندین شرکت زیرمجموعه – با جلب رضایت هیتلر، با گشتاپو قراردادی منعقد میکند که در ازاء در اختیار گرفتن اسرای تنومند و کاری روزی دو یا سه مارک (مبلغ ذکر شده موثق نیست) به گشتاپو پرداخت نماید. به این ترتیب پول بدون زحمت است که به جیب رایش و گشتاپو سرازیر می شود . معامله آنچنان سودی برای رایش داشته که علاوه بر زندانیان، مأموران گشتاپو هر جا مرد تنومندی می دیدند بدون بهانه یا با بهانه واهی دستگیر و در گروههای چندین ده تایی برای کار ارسال میکرده اند. این افراد در سوله هایی بدون تهویه،بدون دستشویی و محل استراحت و... و با یک وعده غذا در روز و دوازده ساعت کار بدنی طاقت فرسا نگهداری می شده اند و متوسط عمر آنها حدودن شش تا بیست و چهار ماه بوده است.


Monday, October 17, 2005

بی عنوان 6

این دو هفته خیلی گند و مزخرف بود. برخلاف همه سعی و تلاشی که برای غلبه بر این احساس ناخوشایند داشتم، می دیدم هر روز بیشتر دارم فرو میرم. احساس اینکه همه تلاشهایم تا حال بی نتیجه بوده و احساس بطالت و پوچی و.... حتا قرصهای فلوکستین هم دیگر کمکی نکرد و من چقدر احساس دلتنگی می کردم برای هیچی و هیچکس –اصلن نمی دونم برای کی و چی- و چقدر زودرنج شده بودم از دست همه کس و همه چیز و...
یادم می آید چندین سال پیش کسی به من گفت با داشتن پدر و مادر به این خوبی و زندگی روبراه چرا باید احساسی از غم داشته باشی. و خب البته انسان همیشه بیش از آن که دارد متوقع است و من کلن باید همیشه احساس کنم بطرف جلو در حرکتم
یادم می آید ندا گفت وبلاگت رنگی خاکستری دارد و غبار نرم غم روی نوشته هایت احساس می شود
فکر نمی کنم تابحال هیچکدام از نزدیکانم مرا فردی غمگین و گوشه گیر و ... تصور کرده باشند. گوشه گیر و غمگین نبوده ام ولی شاید چیزی شبیه غم گم گشتگی در زندگی یا غم فلسفه زندگی یا هرچه که دیگران می نامند در دلم ماندگار است

اولین غصه بزرگی که در دلم بوده و من یادم می آید وقتی بود که هنوز مدرسه نمی رفتم و یک نوار از سمفونی پنج بتهون داشتیم-که هنوز هم داریمش- با یک ضبط صوت دستی کوچک و من مرتب در طول دو-سه ماه به این نوار گوش می دادم و خیلی غصه دار می شدم. هنوز هم سنگینی غم روی دلم را یادمه. اون موقع فکر کنم بابا برای چند ماهی ایران نبود. البته مامان میگه خیلی کوچک که بودم برنامه کودک عصر یا شب، هنگام خداحافظی آهنگ لالایی پخش می کرده و من همیشه با این آهنگ گریه می کرده ام

من در طول این سالها با نگفته های درونی خیلیها احساس نزدیکی می کرده ام، از خواندن نوشته ها و اشعار، گوش کردن به صحبتها و شنیدن نوای سازشان


از این هفته تصمیم گرفته ام که قسمت پر لیوان را هم در کنار قسمت خالی آن ببینم


Tuesday, October 11, 2005

قصه های من و مانی 8

مانی دوباره حالت سرماخوردگی با آب ریزش از بینی پیدا کرده


ندا: مانی بیا بینیت رو با دستمال پاک کنم
مانی: نمی خوام، می خوام بخورمش
من با خنده: بذار یه خرده اش رو ما پاک کنیم؛ این خیلی زیاده تو می خوای بخوری
مانی: نه؛ می خوام همه اش رو بخورم


Monday, October 10, 2005

نامه های پدری و پسرش 3

سلام پدر،سلام بابا جان
الان یک ساعتی هست که جلوی کامپیوتر نشسته ام و چندین و چند بار نامه های رها در اینترنت تو را خوانده ام و انگار که هیچ نخوانده ام. قلبم تند تند می زند و نمی توانم فکرم را متمرکز کنم. بهت زده می خوانم و خاطرات مرا با خود می برد. دوباره سعی می کنم بقیه را بخوانم و فقط موفق می شوم چندکلمه جلو بروم و باز غرق در دنیای خاطرات
امروز مریض هستم و سرکار نرفته ام. یعنی راستش نه آنقدر که نتوانم، ولی اصلن حوصله اش را نداشتم. آن موقع که مدرسه می رفتم یادت می آید؟ بعضی وقتها که حالش را نداشتم بروم مدرسه و تو با مهربانی مرا از رفتن معاف می کردی و یک یادداشت برای مدرسه می نوشتی که من مریض بوده ام و من چقدر آنموقع ازت متشکر می شدم. فکر نکنم تو خودت متوجه می شدی ولی در چنین روزهایی خیلی به من خوش میگذشت. شاید از احساس مثبت اینکه من را می فهمیدی. حالا اما مواقعی که واقعن مریض هستم هم باید بروم سرکار و نمی شود از پدرمان نامه ببریم و اگر هم می شد، تو الان از من دور هستی. بابا یک عالمه حرف گفتنی برایت دارم که بعدن خواهم نوشت. الان می خواهم دوباره نامه هایت را بخوانم. بابا دیدی حالا من هم مبتلا شده ام. من هم از این ببعد از سر کار و توی خانه، روزی چند بار نامه هایم و وبلاگ این آقا را چک می کنم تا نوشته هایت را بخوانم. مستقیم به من نامه نده. بگذار آزاد بنویسی و رها، بگذار

بابا راستی نوشته بودی دستهایت می لرزند. نوشته بودی دل نازک شده ای. نوشته بودی از اثرات بالا رفتن سن است. پس کاش دوباره نامه برایم بنویسی تا من لرزش و گرمی دستانت را از آن طریق حس کنم
فعلن چیزی در گلویم قلمبه شده است. از مریضی نیست، نمی دانم، شاید از سختی هایی است که در این مدت تنهایی کشیده ام که مرا هم دل نازک کرده است


تو هم مواظب خودت باش، پسرت


Sunday, October 09, 2005

قصه های من و مانی 7

ساعت شش صبح از خواب بیدار شد. می دیدم چطوری چشماش گرد شد وقتی دید جایی که بطور معمول باید کله ام باشه، پاهام قرار گرفته. پاها رو با نگاش دنبال کرد تا رسید به صورت من که داشتم رو به چراغ خواب کتاب می خوندم. خنده ای تمام پهنای صورتش رو پر کرد وقتی دید دارم براش دست تکون میدم. زیر لب چیزی می گفت که من نفهمیدم ولی وقتی اومد توی بغلم ولو شد، ازش پرسیدم چی می گفتی مانی؟ از یه سگ حرف زد که اومده بود خونه ما و سگه زیر میز غذاخوری بوده و اینکه من زده بودم سگه رو کشته بودم. بعد هم اصرار که بریم ببینیم . بلند شدیم رفتیم توی هال و زیر میز رو نگاه کردیم. مانی رو به من: "دیدی گفتم سگه نیست؛رفته." این اولین باریه که مانی خواب شب قبلش رو به یاد داره و برای کسی تعریف می کنه


Saturday, October 08, 2005

روز جهانی کودک

امروز روز جهانی کودکه. می دونستین؟

می دونین در سرتاسر این مملکت غیر از چند تا پلاکاردی که اونهم از سه چهار روز پیش نصب شده، برای این روز چه برنامه هایی قراره برگذار بشه؟
می دونین از فردا به مدت یکسال از همین چند برنامه پراکنده و هول هولکی برای بچه ها خبری نخواهد بود؟
میبینین چه دقیق برای عدم توجه به آینده سازان این مملکت برنامه ریزی میشه؟
میبینین مظلوم تر از ما که نباید صدامون دربیاد، بچه ها هستن که حتا تو خونه هاشون هم باید ساکت و آروم باشن


عشق

در جایی خواندم
عشق همان است که در کتابها می نویسند؛تپشهای وحشتناک قلب و ریختن دل و بعد غم نرسیدن به معشوق، غیر از اینها هم عشق نیست. دوست داشتن است

و راستی عشق چیست؟

در طول سالیان عمر، در گذر از خیابان زندگی، هرکدام از ما چندین و چند بار با عشق رو در رو شده ایم؟ یا تصور کرده ایم روبرو شده ایم؟
و راستی عشق چیست؟
- پیدا شدن جسد دختر و پسری که همدیگر را دوست می داشته اند در کنار یکدیگر، روی پشت بام. این عشق است؟
- فروش کلیه پدر یا مادر برای گذران خرج زندگی خانواده. این عشق است؟
- پیدا شدن جسد پیرزن و پیرمردی که در یک تفریحگاه به قتل رسیده اند و بعدن مشخص شده زن و شوهر نبوده اند و سالیان سال از دوران جوانی، در زمانی خاص برای دیدن و با همدیگر بودن به این مکان می آمده اند. این عشق است؟
- گرفتار شدن در یک حرکت یا نگاهی از او. این عشق است؟
- شنیدن صدا یا خواندن نامه ای و احساس اینکه قلبت از سینه بیرون خواهد پرید. این عشق است؟
- نگاه کردن به برق چشمان و دیدن و خواندن آنچه در قلب اوست و هنوز به زبان نیاورده و یا نخواهد آورد. این عشق است؟
- احساس خوشایند هم صحبتی و همراهی با کسی و احساس کمبود آن وقتی که نیست. این عشق است؟

راستی عشق چیست؟


آیا عشق آن احساسی است که من نسبت به تو دارم ؟ و یا احساسی است که تو نسبت به من داری؟

راستی عشق چیست؟


Wednesday, October 05, 2005

قصه های من و مانی 6

دیروز من مانی رو از پرستارش تحویل گرفتم و چون ندا به این زودیها نمیومد و سینا هم نیومده بود، برای اینکه در این خلوت پدر و پسری باهم خوش بگذرونیم گفتم: مانی بیا از این کتاب شعراشو با گیتار بخونیم. برخلاف همیشه که مضراب هامو میانداخت توی گیتار، نشست روی زمین و تکیه داد به مبل و من شروع کردم؛ به پنجمین آهنگ که رسیدیم، وسطای آهنگ مانی اشک تو چشماش جمع شد و لب ورچید؛ اونم چه لب برچیدنی. محکم بغلش کردم و بوسیدمش و خواستم برای عوض شدن حالش یه آهنگه دیگه بزنم ولی با اصرار می خواست همون آهنگ رو دوباره بخونم. دیشب اون آهنگ حدود ده بار خونده شد و هر دفعه مانی بغض می کرد و لب برمیچید و من متحیر از اینکه چرا پس اصرار می کنه به خوندنش. هی مانی اونموقع چی تو ذهنت می گذشت


Tuesday, October 04, 2005

منو ببخش

مانی جون منو ببخش؛ شاید باید من اصرار بیشتری می کردم ولی این خیلی موضوع حساس و مهمیه. تصمیمیه که سرنوشت، زندگی و آیندمون رو ممکن بود عوض کنه. اگه یکی از ما یک درصد هم مخالف باشه و بعدن در آینده یک سر سوزن مشکل پیدا بشه ،واویلا میشه
اشکالی نداره، دنیا که آخر نشده. زندگی جریان داره. درسته که تو ممکنه شانس داشتن یه آینده خوب رو از دست داده باشی ولی همینه دیگه. آره بابایی خیلیا مثه تو،توی همین محیط به دنیا اومدن و دارن بزرگ میشن. ما هم همینجور بزرگ شدیم. آره، توی همین محیط و با شرایط مشابه و برای همین بود که می خواستیم تو دیگه این سختیا رو تحمل نکنی؛ ولی نشد. حالا از این ببعد خودت هستی و خودت. تو هم بزرگ میشی و ما هم نگران اینکه کی تو خونه نگهت داره، نگران مهد کودک و مدرسه رفتنت و اینکه بعد از برگشتن از مهد کودک و مدرسه، تنهایی چی میشه. نگران اثرات ناهنجاریهای اطراف روی تو و هدر رفتن قابلیتها و استعدادهایت. زمان می گذرد و تو بزرگ میشی و مثل خیلیای دیگه تلاش خواهی کرد. از دست ما بیشتر از این برنمی آید
در آینده نگی بابا و مامان هیچ تلاشی برای من نکردن، نه بابایی ما تلاش خودمون رو کرده ایم. تو هم شانست مثه ما بوده که اینجا به دنیا بیایی و زندگی کنی. سعی کن موقعیت های پیش آمده رو از دست ندی و خودت موقعیت ساز خودت باشی

آره بابا غصه نخور زندگی کماکان در گذره، اما با این حال منو ببخش


Monday, October 03, 2005

مارتین لوترکینگ

گویند: در قرن هیجده میلادی در اروپا اسقفها و کاردینالها به طرز زیرکانه ای از سادگی و اعتقاد مردم استفاده کرده و پول پارو می کرده اند. مردم در حضور اسقف به گناهانی (معیار گناه تاکنون نامشخص مانده است) که تا بحال مرتکب شده بودند اعتراف کرده و بر اساس معیار موجود، هزینه بخشش گناه را نقدن و حضورن می پرداخته و با پرونده ای سفید و قلبی آرام و مطمئن از کلیسا خارج می شده اند. البته در همان محل قطعاتی از سرزمین بهشت همراه با سند مکتوب از طرف کلیسا برای فروش به مردم عرضه می شده و مسلمن عقل سلیم افرادی که بدین شکل توبه می کرده اند حکم می کرده مکان خود در بهشت را هم تضمین کنند
کشیش جوانی از همین قوم ولی با قلبی پاک و فکری باز که با فلاسفه و متفکران آن دوران هم غریبه نبوده تصمیم به زیر سوال بردن این باور کور مردم می گیرد. با جیبی پر پول (پولها از کجا آمده، من نمی دانم ولی احتمالن از طرف همفکرانش بوده و حلال و حرامش هم به ما و اصل مطلب مربوط نمی شود)برای استغفار و خرید آمرزش نزد اسقف شرفیاب می شود. اسقف ابتدا با تعارف شروع می کند که گناهان کشیشان که گناه نیست و .... اما پس از اینکه می بیند طرف خیلی ساده است و می خواهد حتمن پول توی جیب کلیسا کند، گناهانش را می بخشد. همچنین بنا به تقاضای او و برخلاف بقیه مردم، تمام سرزمین جهنم را همراه با سند – البته به بهای بسیار پایین تر از بهشت- به کشیش می فروشند. کشیش داستان ما هم پس از رسیدن به شهر و دیار خود، به همگان اعلام می کند که آی مردم، تمام جهنم متعلق به من است و من اجازه ورود کسی را نخواهم داد. شما هم دیگر لازم نیست نزد کلیسا بروید و بدون آزار به همدیگر، آزاد زندگی کنید
کلاه سر کلیسا گذاشتن به این راحتی؟غیر ممکن است! حکومتهای محلی از طرف کلیسا تحریک به از بین بردن او می شوند و کشیش فراری هم توسط حاکم ایالت باواریا پناه داده می شود و در آنجا کلیسایی برپا می کند و به تبلیغ عقاید خود می پردازد. در این کیش و دین باور بر این بوده که انسانها آزاد،عاقل و مختار آفریده شده اند و ترس و اطاعت و فرمانبرداری و قیومیت هیچ فرد یا مرجعی پذیرفتنی نبوده است

آن کشیش همان مارتین لوترکینگ و کلیسایش، کلیسای لوترکینگ در نورنبرگ آلمان کنونی قرار دارد

پ.ن 1: مطلب بالا روایتی است از یک تفکر مذهبی اما معتقد به ارزش والای فکر و اندیشه انسانی بدون تاثیرپذیری و ترس از مرجعی با شخصیتی حقیقی یا حقوقی. قضاوت با خودتان

پ.ن 2: مطلب بالا روایتی شفاهی گونه از یک واقعیت تاریخی است که احتمال خطای جزیی مکانی و زمانی وجود دارد. اگر مستندی جهت تصحیح یا تایید دارید، از طرح آن بسیار استقبال مینمایم


Saturday, October 01, 2005

قصه های من و مانی 5

کم کم داره عقلش می رسه حرفای خودمون رو به خودمون برگردونه؛

مانی با قیافه و لحن حق به جانب: بابک بجنب غذاتو بخور، من و مامان داریم تموم می کنیم ها -قیافه اش با اون حالت جدی از همه بامزه تر بود- و من مجبور شدم با لبخند و با سرعت بیشتری غذا (ماستمو)!! بخورم


من به ندا: ندا پس چرا غذا نمی خوری؟

مانی:آره مامان بخور قوی بشی


مانی هفته پیش توری پنجره را پاره کرده بود. مانی: بابک ببین توری پاره شده

من: آره همون موقع دیدم

مانی: آخه باباجون حالا پشه ها میان بیچارمون می کنن


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank