Wednesday, October 05, 2005

قصه های من و مانی 6

دیروز من مانی رو از پرستارش تحویل گرفتم و چون ندا به این زودیها نمیومد و سینا هم نیومده بود، برای اینکه در این خلوت پدر و پسری باهم خوش بگذرونیم گفتم: مانی بیا از این کتاب شعراشو با گیتار بخونیم. برخلاف همیشه که مضراب هامو میانداخت توی گیتار، نشست روی زمین و تکیه داد به مبل و من شروع کردم؛ به پنجمین آهنگ که رسیدیم، وسطای آهنگ مانی اشک تو چشماش جمع شد و لب ورچید؛ اونم چه لب برچیدنی. محکم بغلش کردم و بوسیدمش و خواستم برای عوض شدن حالش یه آهنگه دیگه بزنم ولی با اصرار می خواست همون آهنگ رو دوباره بخونم. دیشب اون آهنگ حدود ده بار خونده شد و هر دفعه مانی بغض می کرد و لب برمیچید و من متحیر از اینکه چرا پس اصرار می کنه به خوندنش. هی مانی اونموقع چی تو ذهنت می گذشت


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank