Friday, December 31, 2010

فتوبلاگ من به روز شد

فتوبلاگ من به روز شد. آدرس سمت راست همین بغل

Friday, December 24, 2010

فتوبلاگ من به روز شد

فتوبلاگ من به روز شد .آدرس همین بغل سمت راست

Friday, May 21, 2010

فتوبلاگم به روز شد

فتوبلاگ من به روز شده است. آدرس همین بغل سمت راست

Tuesday, March 30, 2010

من برگشتم + فتوبلاگم به روز شده

خب... چی بگم براتون؟ آهان ... خانم یا آقایی که شما باشین راستش بنا به خیلی دلایل، مدتی بود که ننوشته بودم (شوخی شوخی یک سالی شده بودها) و یک چندین روزی هست که یه جورایی نیاز به نوشتن اینجا را احساس می کردم و البته یه چیز خیلی خصوصی بهتون میگم به هیچکی نگین؛ اگه بدونین چقدر سخت بود دوباره شروع کردن.

اصلن از اول می خواستم حرف های مگویم را اینجا بنویسم که چون جُربُزه و توانایی و نیروی ایستادن و تحمل کردن تبعاتش را (مثل از اول عمرم تا حالا) نداشتم و از اسمش هم پیداست که مگو است، وبلاگم تبدیل شده بود به روزمره نگاری با چاشنی لحن ِ شخصیتی و گفتاری موجز خودم. البته بد نبود و روزگار می گذشت تا اینکه خودسانسوری و رخوت ناشی از فشارهای روحی روانی ساری در جامعه بالاخره اثر کرد و در ِ این وبلاگ تار عنکبوت بست و یه عالم خاک گرفته اینجا. حالا ولی فکر می کنم کار به جایی رسیده که اگه ننویسم رسمن خناق می گیرم از دست می رم و شماها ناراحت و انگشت ِ تاسف به دهان می مونین که چه حیف! به همین منظور از این مقطع زمانی به بعد براتون می نویسم و البته یه در میون هم ممکنه ننویسم و هیچ چی هم از اتفاقات یک سال گذشته که نبودم نمیگم بهتون چون ... نپرسیدین. حالا تعداد اندک خواننده قبلی را هم ندارم و شاید بی ملاحظه تر نوشتم


Monday, November 24, 2008

قصه های من و مانی

مانی داره خمیر بازی می کنه؛ یه گوله کوچولو برای چشم مار درست کرده ودر حالیکه اون یکی چشم را هم داره می چسبونه میگه: چشماش فتوژنیکه
من: :-0

Monday, November 17, 2008

فیلم

خانم یا آقایی که شما باشین؛ من بالاخره تونستم فیلم همشهری کین راببینم. می دونم بابا قدیما شما دیدینش ولی من دو روز پیش دیدم و مشکلی هم نیست. در ضمن اگه باز هم نگین از قافله عقبم می گم که سریال لاست را تا آنجایی که کِیت و اون دو تای دیگه رفتن شکار گراز دیدم و بقیه اش را هم به دلیل نبود منبع تامین، ندیده ام و ده روزی است در خماری ام. اگر کسی کمک کنه این مجموعه را کامل ببینم اجرش با خدا و بندگان خوب خداست
---------------------------------------------------------------------------------------------
همیشه در طول این بیست سی سال گذشته این امر بر من مشتبه شده بود که همه مجریان صدا و سیما غیر از چند مورد نادر همگی چاپلوس و پاچه خوار و ...مال هستن و نمونه اش را هم زیاد دیده و شنیده ام؛ البته با عرض معذرت از مجریانی که اینجوری نیستن. نمونه اش برنامه امروز صبح ِ نمی دونم چی رادیو که یک مدیرشون رفته بود حج و باهاش مستقیم حرف می زدن و می گفت من تا هواپیما نشست توی مدینه یک حالی بهم دست داد و احساس کردم به دامن پدر معنوی ام آمدم و بعد هم شروع کرد از جانب همه شنوندگان و مردم ایران دعا کردن و زیارت خوندن. بعدش هم مجری این طرفی - یعنی داخل ایران - گفت آقای فلانی حال ما را هم دگرگون کردی؛ البته نه تنها من بلکه همه بچه های پخش را می بینم که با این صحبت های شما دگرگون شدن
کسب درآمد و روزی خیلی سخت شده ها

Saturday, November 15, 2008

علوم طبیعی

فتوبلاگ من به روز شده است. آدرس همین بغل سمت راست
-------------------------------------------------------------------------------------------
امروز روزنامه اعتماد از قول جوادی آملی نوشته بود که : علوم طبیعی سکولار پرورند
خب واقعن درست گفته چون گالیله هم مثل خیلی های دیگه به همین دلیل از سر راه روشن اندیشی مردم برداشته شدند تا دکان عده ای کماکان پر رونق باشد. بهر حال کسی می بایست حرف دل آقایان را می زد.
ما در اشتباه محض بودیم که فکر می کردیم پایه و اساس پیشرفت اندیشه و تکنولوژی بشری تا به حال علوم پایه بوده است. ای گمراهانی که علوم پایه خوانده اید، استغفار نمایید که همانا راه بازگشت باز است
---------------------------------------------------------------------------------------------

Tuesday, November 11, 2008

سلام خدا

خدایا تا الان بهت نگفته بودم ولی دیگه موقعش شده که تو هم در جریان قرار بگیری؛ نمی دونم یادت هست یا نه که من صبح ها که از ونک تا خیابون یزدان پناه پیاده می رفتم شرکت لغات انگلیسی را می خوندم و مرور می کردم. به ،یادت رفته خب اشکالی نداره من هم که خدانیستم خیلی چیزها یادم میره چه برسه به تو که اینقدر سرت شلوغه. الان هم خیلی وقتت را نمی گیرم فقط خواستم بگم هدفون برای تلویزیون گرفتم و صبح ها ساعت پنج پنج و نیم بیدار می شم فیلم می بینم. ولش کن اصلن چون همه می دونستن گفتم تو هم در جریان باشی وگرنه کار خاصی باهات نداشتم. فعلن بای
رونوشت : خانم یا آقایی که شما باشین
----------------------------------------------------------------------------------------------
فتوبلاگم به روز شده. آدرس همین بغل سمت راست

Monday, November 03, 2008

سن چهل چلی

سلام بر خانم یا آقایی که شما باشین
می گن سن چهل سالگی برای آقایون سن خاصی هست و در این سن تغییر و تحولی در این گروه از آدم ها رخ می ده. حالا چرا آقایون؟ من نمی دونم. جمله پر معنی هست که حتمن شنیدین میگن سن چل چلیشونه. خب یعنی هم به سن چهل میرسن و هم ممکنه خل و چل بشن. یکی می گفت یا از این طرفی میافتن و احساس پیری و افسردگی می کنن و یا از اون طرفی احساس جوانی و ماجراجویی. مثلن تو همین سن و سال بیشتر میبینین عاشق بشن، دوست دختر بگیرن، دیوونه بازی در بیارن (که همین شامل دو قسمت قبل هم میشه) و کارهای دیگه ؛ از شما چه پنهون من یه چند سالی بود این حس را نصفه نیمه داشته ام و نمی دونستم مربوط به چه مرضی ه و حالا مطمئنم که من از دو سه سال قبل تا حداقل ده سال آینده چهل ساله خواهم ماند و حتمن هم از گروه دوم خواهم بود و از این موضوع خیلی خوشحالم
----------------------------------------------------------------------------------------------
دوباره از شما چه پنهون اینقدر که من وبلاگ می خونم اگه می نوشتم چیییییی می شد. بگذریم جونم براتون بگه آنقدر از سریال لاست توی این وبلاگاتون نوشتین که من هم شروع کردم ببینمش ولی نمی دونم کلش چند تا دی وی دی هست و اینی که من دارم کامل هست یا نه. نمی دونم اصلن کسی حالش رو داره وبلاگ من را بخونه یا نه ولی اگه می دونین چند فصل و چند دی وی دی هست بهم بگین
----------------------------------------------------------------------------------------------
اگه فکر کردین الان میگم فتوبلاگم به روز شده و آدرس همین بغل سمت راست؛ اشتباه کردین
----------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: ندا جون مطمئنم می دونی که من از همون اول هم رگه ایی از خلیت و چلیت داشتم و مطمئن باش کماکان همان کبریت بی خطرم هی نپرس کجا بودی و با کی بودی و چرا دیر اومدی و اون صدای نازک پشت تلفنت چی بود و کی بود و و و. خب مطمئن باش دیگه

Monday, October 13, 2008

رویای صادقه؟

در دانشگاه در حالیکه از سالن مطالعه دانشکده برق که جای همه کاری بود جز مطالعه آمده ام بیرون و یکباره متوجه شده ام که کفش نپوشیده ام. خودم را سرزنش می کنم که چیز به این مهمی را یادم رفته است و در تمام این مدت با این شکل و شمایل بوده ام. صد البته هم نگران آبروی خودم هستم بخصوص جلوی دخترها
مکان دوم دستشویی پادگان است. شب است ؛ درحالیکه که به شدت تنگم گرفته است (می دانید تنگ گرفتن چیست؟ ) بالاخره دستشویی را پیدا می کنم و میرم تو. گنداب تمام سطح کف دستشویی را گرفته، بوی گند وحشتناکی به مشام می رسد. تا می خواهم بروم داخل متوجه می شوم کفش نپوشیده ام. کاری نمی شود کرد فشار زیاد است و بپر بپر کنان سعی می کنم بروم تو. علیرغم اینهمه فداکاری و از خودگذشتگی، همه دستشویی ها خراب است
مکان سوم محل کار است که هیچکدام از همکاران را نمی شناسم. طبقه ای که من کار می کرده ام را برای تعمیرات خراب کرده اند بایستی بروم طبقه دیگری که نمی دانم کجاست. پلکان پر از خاک و آجر است و من با اولین قدم می فهمم که کفش پایم نیست. به سختی می روم طبقه بالا. وارد که می شوم همه نگاه ها به من دوخته می شود که پابرهنه و خاکی ام
مکان چهارم محلی است بسیار شیک و تر و تمییز که بعضی وقت ها هتل است و بعضی وقتها مهمانی. دم در که می رسم متوجه می شوم که کفش ندارم ولی کاری است که شده و می روم داخل. از همان بدو ورود هم همه حضار زیرچشمی به من نگاه می کنندمن معمولا خوابهایی که می بینم را به یاد نمی آورم ولی چند خواب است که مرتب می بینم. در یکی از این خوابها همیشه یادم می رود برای خارج شدن از خانه کفش بپوشم و این مطلب را تازه وقتی بیرون هستم متوجه می شوم. این پابرهنگی من تا به حال در چهار مکان تکرار شده است. جالب اینکه در تمام این خوابها نمی توانم برگردم و کفش بپوشم. یعنی اصلن نمی دانم از کجا آمده ام که بتوانم برگردم. در تمام مکان ها غیر از پادگان جوراب پایم است
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
حالا از همه اینها گذشته به پیر به پیغمبر فتوبلاگم به روز است. باور نمی کنید سری بزنید. آدرس؛ همین بغل، سمت راست

Monday, October 06, 2008

قصه های من و مانی

من: مانی این چند روز چون مریض بودی رو تخت ما خوابیدی که مواظبت باشیم
مانی : آره. اما امروز هم مریضم ها
--------------------------------------------------------------
مانی بعد از اینکه از سر یخچال برگشته : این عرق ها را هم نخوردیم ها
ما : !!!!

Sunday, September 07, 2008

فتوبلاگ به روز شد

فتوبلاگم را به روز کردم. آدرس فتوبلاگ من همین بغل، بالا سمت راست

Saturday, September 06, 2008

قصه زندگی شهرزاد

قصه زندگی یکی دیگر از هنرمندان قدیمی این مرز و بوم که که سهوا یا عمدا به یادمان نمی آیدش. ببخشید یادم رفته لینک دادن را، شما زحمت بکشید لینک زیر را کپی کنید در اینترنت بروزر تان
http://www.jadidonline.com/story/29082008/frnk/shahrzad_tale
صدایش را هم حتمن بشنوید

Tuesday, September 02, 2008

یک سوزن به خودم یک جوالدوز به هرکس دم دست بیاد

آقا یا خانمی که شما باشین یادتون میاد از قدیم ها یک جمله قصار یا ضرب المثلی هست که میگه :ملا شدن چه آسون آدم شدن چه سخته. البته اون موقع ها ملا ها کارشون فقط این بود که در یک مجلس ختم یا عزا یا مثلن ایام ماه رمضان یا روزهای عزاداری دیگه میرفتن بالای منبر و حسابی با انواع و اقسام نصایح بی پایه و داستان های بدون منبع و ماخذ مردم را به فیض می رسوندند ولی این موجب نمی شد که هم خودشون و هم پا منبری ها آدم های خوبی باشند. خب این مقدمه ای بود برای سلسله درس ها،تجربیات و تفکرات شخصی من در همین زمینه. البته اگرحالش بود و وقتش

Wednesday, August 27, 2008

فتوبلاگ به روز شد

فتوبلاگم را به روز کردم. آدرس فتوبلاگ من همین بغل، بالا سمت راست

Wednesday, August 20, 2008

کوهنوردی که من باشم

آقا یا خانمی که شما باشین من دوهفته پیش یک کوه درست و حسابی رفتم و تا الان حداقل یک بار برای کسانی که نیم ساعتی با من نشسته اند این واقعه حیرت انگیز را که هر چند سال یکبار اتفاق می افتد تعریف کرده ام. حیفم آمد شما از دیده های من و دیگر کوهنوردان این خطه بی نصیب بمانید. از قضا ما قله شیرپلا را زدیم. زدیم در فرهنگ ما کوهنوردان یعنی فتح کردیم. می خواستیم پرچممان را هم نصب کنیم که بنا به دلایل شرعی از قبیل پیدا کردن پرچم همراه با میله مربوطه و مکان نصب برای فرو کردن میله مذکور از این امر منصرف شدیم. از حواشی که بگذریم حدود هفت ساعتی تو کوه و کمر ول بودیم و هوای تازه تنفس کردیم و عکاسی هم نمودیم البته. غیر از ما ؛این ما یعنی من و یک نفر دیگر مشابه من؛ کوهنوردان علاقه مند ؛این کوهنوردان یعنی کسانی که رستوران های دربند را پشت سر گذاشته و از کوه بالا میروند؛ دیگری هم بودند که ساعت پنج و نیم صبح در کوه ولو باشند و اسباب تعجب ما را برانگیزند. شما هم اگر تاکنون نرفته اید حتمن برید که تا دو روز پا درد عجیبی دارد که نگو و نپرس. گرچه از آن روز به بعد جو ورزشکاری مرا گرفته و تا طبقه چهارم را حداقل یک بار بالا و پایین می روم تا برای چند سال بعد آمادگی زدن قله دیگر را داشته باشم. خسته نباشی کوهنورد

Tuesday, July 29, 2008

آرزوی محال

آقا یا خانمی که شما باشید، دیروز داشتم به آرزوهای بزرگ یا کوچکی که یکی ممکنه داشته باشه فکر می کردم. برای خانم ها و آقایان نوعش ممکنه فرق کنه؛ یا آدم ها با تربیت های مختلف و محل های زندگی مختلف. القصه ما در زمان سربازی یعنی حدود سیزده سال پیش یک آقا پسر گلی (به ضم گ) در بندرعباس با ما بود که یک کم، نه ؛ خیلی چاق بود ولی از اون چاق هایی که شکمشان نرم است. یعنی اینکه وقتی می ایستاد شکمش میافتاد جلو رو به پایین و وقتی می خوابید از همه طرف پهن می شد-خوب دقت کردین که چه جوری بود؛ برای ادامه داستان مهمه ها-. این دوستمون و شکمش را همین جا داشته باشین من مطلب بسییاارر مهمی را یک کوچولو برای خانم های عزیز تشریح کنم و بعد ادامه ماجرا (برای آقایون محترم تکرار دانسته هاست) : یکی از چیزهایی که معمولن آقایون بهش می نازن همانا آلتشان است. البته هر کس (به فتح ک) به چیزی نازد و مثلن شنیده ام خانم ها هم به سینه هاشون می نازند، الله اعلم. البته کم یا زیاد داره و از آدم به آدم متفاوته ولی به نظر من و سایر علما هر چییزز خوش تراش و زیبایی باید پاس و نکو داشته شود. حالا که همه چیز دستتون اومد! برگردیم به داستان ما در سالیان نه چندان دور؛ یکی از آرزوهای دست نیافتنی دوست من این بود که بتونه برای یک بار هم که شده آلتش را بدون هرگونه واسطه مثل آیینه یا پریسکوپ ببینه. خلاصه این شخص بزرگوار در حمام، دستشویی یا هر جای امن دیگری موفق نشده بود به این آرزو دست پیدا کنه و هنوز هم که من باهاش حرف میزنم ازش می پرسم چی شد، دیدیش؟ هر بار با خنده میگه نه نشد!
نخندین بی وجدان ها؛ فکر نکنین آرزوی پیش پا افتاده و پستی (به فتح پ) است سرتون میاد ها -یعنی شما از این آرزوها نداشتین تا حالا

Saturday, July 26, 2008

فتوبلاگ به روز شد

در راستای اینکه خیلی وقت ها خیلی چیزها دارم که بنویسم ولی با نوشتنش احساس میکنم نتوانسته ام آنچه می خواهم بگویم؛ فتوبلاگم را آپدیت کرده ام

آدرس فتوبلاگ من همین بغل، بالا سمت راست. همین بغل یا همون بغل هرجور خودتون دوست دارید ولی بالا سمت راست را از دست ندید

Monday, June 30, 2008

نیم ساعت در خواب و بیداری

چند شب پیش که بابا و مامان برای دیدن ما اومده بودن اینجا همگی سوار ماشین ما بودیم و بابا داشت رانندگی می کرد که یهو یک هواپیما با فاصله خیلی نزدیک از عقب سر ما اومد و از بالای ماشین رد شد. آنقدر نزدیک بود که من قسمت زیرین هواپیما را با جزئیات کامل می دیدم. دیدم که چرخهاش باز هستن و داره لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر میشه. از بالای سر ما که گذشت آنقدر سرعتش کم شده بود که بابا گفت مثل اینکه داره سقوط میکنه. در همان لحظه هواپیما برای یکی دو ثانیه در هوا ایستاد و بعد تلپی افتاد زمین بدون اینکه منفجر بشه. من داد زدم الان منفجر میشه از ماشین بپرین بیرون برین پشت یک مانع تا موج انفجار نگیرتتون و خودم در ماشین را باز کردم و پریدم بیرون رفتم پشت یک دیوار کوتاهی که همان نزدیکی بود. هر چی با تمام قدرت داد زدم همه خونسرد توی ماشین نشسته بودن تا بالاخره بابا در را باز کرد و اومد برون که بیاد به طرف من که هواپیما منفجر شد آن هم به چه شدتی و بادی وزیدن گرفت مثل توی کارتون ها که همه صحنه جلوی من در مسیر باد خم شد. بابا هم پرت شد زمین. مامان و ندا و مانی هم توی ماشین هیچیشون نشد. من گفتم خدا را شکر چون در ماشین باز بوده فشار هوا بیرون با داخل یکی شده و شیشه ها نترکیده تو صورتشون! خلاصه ما جان سالم بدر بردیم ولی خیلی خواب واقعی ای بود. هنوز بعد از گذشت چهار پنج روز اثرش روم مونده

پی نوشت: الان که داشتم اینا رو مینوشتم فهمیدم چقدر شجاعم و به فکر دیگران


Sunday, May 11, 2008

خسته نباشید

یکی از عادت های ما در محیط کار در ایران اینه که هر بار همکارمون را می بینیم بعنوان خوش و بش با "خسته نباشید" شروع می کنیم. حالا فرض کن خوشحال و خندان از دست شویی اومدی بیرون یه نفر میرسه به آدم و میگه خسته نباشین.
جا داره در همین جا به تمام دست اندرکاران مملکت هم خسته نباشید بگم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank