Saturday, December 24, 2005

یک وبلاگ و اینهمه سرو صدا؟

خبر طراحی وبلاگی برای آقای خاتمی (رییس جمهور پیشین) را هفته پیش، ابتدا در وبلاگ کافه ناصری خواندم و سپس جسته گریخته در وبلاگ های دیگر دوستان. تا همین امروز هم اصلن دلم نمی خواست به آن سر بزنم اما نوشته ها پیرامون آقای خاتمی آنقدر زیاد و مختلف و حرف های نگفته از طرف ما به ایشان و طبق قول های متعدد ایشان، به ما آنقدر فراوان هست که بالاخره تحریک شدم روی خاتمی آنلاین
کلیک کنم ببینم چه تغییری بوجود آمده است در ایشان و ما! متنی بود از ایشان و به دنبال آن تعداد زیادی کامنت. خواندن متن مرا مجبور کرد چیزکی بنویسم
متن کوتاه بود ولی مرا به یاد کلیه حرف ها و وعده ها و سخنرانی های هشت سال ریاست جمهوری ایشان انداخت. هیچگاه کسی را به رای دادن تشویق نکرده ام اما دوبار بنا به آنچه که تحلیل می کردم درست است؛ یعنی تغییرات آرام ِ تلویحن وعده داده شده به خاتمی رای دادم. اگر چه مانند خیلی ها دلهره ام بیشتر از کسانی بود که با چشم بسته و بدون تفکر نفی یا تاییدش می کردند. دلهره از اینکه آیا این فرد می تواند به گفته ها و وعده هایش که در طول این مدت کسی از داخل حکومت بر زبان نیاورده بود عمل کند یا خیر. البته منکر تغییرات رخ داده در جامعه نیستم و پشیمان هم نیستم که رای داده ام زیرا به نظر من بایستی این مرحله هم طی میشد تا آخرین تجربه ملت ایران برای اعتماد و شرکت در یک حرکت باصطلاح دموکراتیک در تعیین سرنوشت خودمان هم نتایجش را نشان دهد ( البته برای عده ای شاید انتخابات اخیر آخرین تجربه بود و شاید هم بعدیها!!). اگر چه نوع پوشش به هیچ وجه نمی تواند بر چیزی دلالت کند اما بعضی پوشش ها و از جمله پوشش آقای خاتمی نشانه سمبلیکی از اعتقاداتی است که نشان می دهد نمی تواند خارج از آن چارچوب و حتا به خواست و پشتوانه بیست میلیون رای عمل کند. شخصیت فردی و علمی ایشان به کنار ( من از نزدیک با ایشان آشنایی ندارم ولی شنیده ام.) ، پذیرش این مسؤولیت با همه قول و قرار ها و وعده ها در دور اول و پیمان برای ادامه آن و بهتر عمل کردن در دور دوم ریاست جمهوری جای سوالات بسیاری دارد که تاکنون جواب داده نشده و شاید عده ای امید بیهوده داشته باشند شاید در این محیط که بعضی ها نگفته هایشان را بیان می کنند، پاسخ داده شود. امیدوارم


اما روی سخن من با کسانی است که طبق عادت ما ایرانیان دوست داریم پشت سر کسی قرار گرفته و بالا ببریمش و بزرگش کنیم. همان موقع که هنوز خیلی مسایل و اتفاقات و عمل ها و عکس العمل ها را ندیده و سرشار از امید بودیم و حالا که خیلی چیزها به چشم دیده و حس کرده ایم که جای خود
دوستان دیگری هم در اینباره گفته اند، بخوانید ساحل افتاده
سرزمین آفتاب
عبدالقادر بلوچ
نیک آهنگ کوثر
هنوز
کافه ناصری
زن نوشت
آونگ خاطره های ما
خورشید خانوم


بررسی آماری و "ندای الهی" و مبارزه و دعا برای تساوی حقوق زنان و مردان

یک بررسی آماری نشان می دهد که من در احاطه انواع "ندا" ها بوده و هستم. ابتدا از طرف باریتعالی "ندا" آمد تا پا به این دنیا بگذارم که خوب دنیایی است و البته بدک هم نبود و بعد که این "ندا" خانوم را به همسری برگزین که خوب چیزی است! و الحق که هست و هم اکنون من زیر سایه وجودی ایشان می زیم
در وبلاگستان هم که "از بالای دیوار" و "نگاه ندا" و "زبان مادری" و از همه جا و همه جا در محاصره انواع و اقسامش هستم. خداییش هم این "ندا" های دور و بر ما همه شان خوب از آب درآمده اند. این "ندا"ی خودمان هم به دلیل مشغله کاری و هم جذابیت فوق العاده ایی! که نوشته های من برایش دارد از همه کمتر به این وبلاگ سر می زند که بخاطر همین ماهی یکبار اینجا آمدن ازش بسیار ممنون و سپاسگزار و چاکر و مخلص و ارادتمند و "این صوبتها" هستم
در ضمن یک آمار دیگر از لینک های گوشه وبلاگ من و لیست دیگری که به آنها هم سر می زنم حکایت از این دارد که وبلاگهایی که نویسندگانشان خانم تشریف دارند تقریبن دو برابر آنهایی است که نویسندگانشان آقا تشریف دارند. خب البته این در مرحله اول از حسن سلیقه بنده است و بعد صحبت از ذوق و قریحه و استعداد و توانایی و وقت و بقیه چیزها. خواهشمندم به این پاراگراف آخر ایراد نگیرید زیرا یک بحث آماری تخصصی است و خارج از درک و فهم من! والبته طبق قوانین حقوقی اسلامی، حقوق زنان نصف مردان محاسبه شده و در نتیجه در این وبلاگ رعایت تساوی شده است و بیخود حرف در نیاورید و خواهشمندم به این قسمت آخر هم ایراد نگیرید زیرا یک بحث فقهی تخصصی است و باز هم خارج از درک و فهم من
خداوند خودش همه مردان و زنان را با هم و در یک زمان و یک مکان محشور نماید تا جای هیچ شکی در تساوی زن و مرد باقی نماند- این یکی را دیگر خوب می فهمم چه گفته ام

Tuesday, December 20, 2005

به دنبال پرستار

چند ماه پیش پرستار مانی اعلام کرد دیگه نمی تونه پیش ما بیاد و ما هم در به در دنبال کسی می گشتیم که بتونه جایگزین او بشه. آشنایان و نزدیکان اندکمون در تهران نه تنها کسی رو سراغ نداشتند بلکه حسابی ترساندنمون که این کار رو نکنید خدایی نکرده اینجور میشه و اونجور میشه! ما هم بنا به تجربه خوب قبلی و اینکه من و ندا هر دومون اندکی هم لجباز تشریف داریم زیر بار نرفتیم و بناچار دست به دامن مراکز معرفی پرستار در بخش آگهی های روزنامه همشهری شدیم. با دقت و وسواس چند آگهی را که بنظر باسلیقه تر میامد انتخاب کردیم و قرار شد من و ندا نصف و نصف تماس بگیریم. اولین و آخرین تماس رو من گرفتم. خانمی که گوشی رو برداشته بود پس از پرسیدن نام و تقاضای من، بلافاصله خودمونی شد و گفت: آقای ... جونم (منظور من بودم) بفرمایید چند ساله می خواهید باشن؟
من: ترجیحن بالای سی سال؛ آنهم به دلیل تجربه ای که فکر می کنیم باید داشته باشن و در ضمن اگه تجربه مادر بودن هم داشته باشن بهتره ولی مهمتر اینکه... اون خانم وسط حرف من پرید: وااا، آقای ... جونم پس این دخترای بیست و دو- سه ساله چه گناهی کردن؟ من: خانم ببخشید من می خوام تربیت بچه م رو و یک خونه زندگی رو دستشون بسپارم و .... اون خانم وسط حرف من: بله بله می دونم. حالا می خواین سر وساده باشن یا امروزی؟ من:منظورتون از امروزی ؟ اون خانم: دوست دارین ژیگول پیگول باشه و باهاتون صمیمی باشه و غیره


ما هر طور شده بود پرستارمون رو راضی کردیم که پیش ما بمونه و هنوز هم میاد و تجربه مثبت و خوب ما هنوز پابرجا مونده. با اومدن ایشون به زندگی ما، یه تغییر بسیار اساسی در زندگی ما رخ داد و شاید اگه خیلی اتفاقی پیداش نمی کردیم و به کمکمون نمیومد،مسیر زندگیمون جور دیگه ای رقم می خورد و باعث تاسفه که چند تا برخورد اینجوری از طرف مراکزی که قاعدتن باید معتبر باشن می تونه یه گروه انسان لایق و زحمتکش یا سایر مراکز دیگه رو بدنام کنه


Monday, December 19, 2005

قصه های من و مانی 11

مانی با لیوانی پر از آب بر روی چیپس های خلالی که روی میز ریخته می کوبد و هر دفعه مقداری از آب هم بیرون می ریزد
من: مانی، داری چیکار می کنی؟
مانی: دارم چیپس میسابم
من: !! پس با اون لیوان خالیه بساب
مانی: بابا چیپس سابیده می خوای؟ و بعد که قیافه من رو می بینه اضافه میکنه: خیلی خوشمزه اس. و اندکی از آن پودر مخلوط با آب و ماست موسیر را میگذاره توی دهنم تا بخورم. از مزه اش چیزی نمیگم ولی واقعن خیلی خوب کوبیده (سابیده) بود


قابل توجه دختر خانومها و دختر دارها؛ این پسر ما واقعن اهل زندگی و خونواده است. از جارو کردن و ظرف و لباس شستن گرفته تا شیشه و دیوار پاک کردن را بلده و با کمال میل و بدون اینکه بهش بگین، انجام میده. غذا پختن را هم قدش نمیرسه به گاز، اما مواد اولیه غذاها رو میشناسه و نمک، زردچوبه . فلفل اضافه کردن و تخم مرغ شکستن و بهم زدن مایه غذا را خیلی خوب بلده. خلاصه از هر انگشتش هنری میریزه. متقاضیان میتونن شماره تلفن بدهند یا برای روز تولدش که چهارم دی هست هدیه ای، تبریکی، چیزی بفرستن تا ببینیم چیکار میتونیم براشون بکنیم – برای بابا یا مامانش هم بفرستین قبوله


Sunday, December 18, 2005

آییییی انگشت شست پایم

در آشپزخانه مشغول ریختن یخ در لیوانها بودم که یک قطعه یخ از دستم لیز خورد و افتاد روی پایم. قالب یخ درست روی انگشت شست پای راستم افتاده بود و من متعجب از درد وحشتناک پایم، متوجه انگشتم شدم که قطع شده بود و اندکی جلوتر افتاده بود زیر کابینت. درد امانم را بریده بود. فریاد زدم و از ندا کمک خواستم. ندا بسیار آرام و خونسرد مشغول رسیدگی به کارهای خودش بود. من با همان حال و روز یک کیسه فریزر برداشتم و شست پایم را در آن پیچیدم و درون یک کیسه دیگر پر از یخ گذاشتم تا شاید بتوانند دوباره پیوند بزنند. " ندا بجنب" اما ندا با آرامش تمام به دنبال کلید ماشین می گشت. کلید را که روی مبل افتاده بود برایش پیدا کردم و سوار ماشین شدیم که مرا برساند بیمارستان
خبری از ندا نیست ولی دوستم و همسرش که هر دو پزشک هستند در کنارم قرار دارند. اورژانس بیمارستان بیشتر شبیه محل های تزریقات است؛ آقایی می گوید صبر کنید تا آمپول این را ( به کسی که پشت پرده روی تخت خوابیده اشاره میکند) بزنم الان می آیم. می آید و همانجا روی صندلی ای که نشسته ام می خواهد انگشتم را بخیه بزند. اعتراض می کنم که این چه وضعی است و اتاق عمل و پیوند اعصاب و عروق خونی و رعایت بهداشت و .... و آن مرد میگوید این کار ها خیلی وقت می گیرد درعوض من الان می دوزم و تمام میشه می توانی بروی منزل؛ و چون من با تعجب و استفهام نگاهش می کنم اضافه می کند: البته دیگر نمی توانی تکانش بدهی و دیگر هیچ حسی نخواهد داشت، اما بالاخره سر جایش هست و خیلی بد ریخت نخواهد شد. دوستان پزشکم به تایید سر تکان می دهند و من بناچار راضی می شوم و او با نخ سیاه، کوک های گنده و نامرتب و ناشیانه ای به انگشت پایم می زند

صبح که از خواب بیدار میشویم، خوابم را برای ندا تعریف می کنم ولی چون دیرش شده فراموش می کنم بهش اعتراض کنم که چرا اینقدر مرا در خواب حرص داده است! و جالب تر اینکه تا دو روز بعد از آن شب هم انگشت پای راستم بیحس بود! می توانستم تکانش بدهم ولی احساس ضعف بسیار شدیدی در انگشتم داشتم


Saturday, December 17, 2005

بندرعباس

کارفرما طلبید و ما هم اجابت کردیم و با سفینه مرگ رفتیم بندرعباس و غیر از افتادن در دو سه تا چاله (اینجا هم چاله ها ول کن نیستند) هیچگونه سقوطی نداشتیم. صبح با طلوع خورشید در آسمان نیلگون، خلوص رنگ های نارنجی و آبی و سفید را با دهان نیمه باز از حیرت تماشا میکردم. مشاهده خبر پیشنهاد انتقال یک دولت از این سر دنیا به آن سرش دهان مذکور را از حیرتی با جنس متفاوت از قبلی تا جایی که امکان داشت باز نمود و صد البته که من به سرعت روزنامه و دهان فراخ شده را بسته و به مشاهده ابرهای تپل مپلی مثل پنبه و رشته رشته مثل پشمک و آسمان آبی آبی و افق دور دست ادامه دادم که لحظات گرانقدر از دست نرود. اگر قرار بود سقوط کنیم سی و دو هزار پا ارتفاع خیلی زیادی بود. تا توانستم نفس کشیدم. از شب مهتابی و گل های کاغذی و... عکس گرفتم و تابوی نحوست بندرعباس در آن شرایط دوازده سال پیش خودم را شکستم و واقعن که شهر عوض شده بود و البته شرایط من هم دیگر آن شرایط نبود و شاید دیدگاه منفی و تلخ من ناشی از آن شرایط بوده است. هر چه بود ذهنیت من عوض شد. محوطه اطراف هتل هما را بسیار زیبا درست کرده بودند و چه شب مهتاب زیبایی بود و جای ندا خالی که هی میگفت بریم بندرعباس و من میگفتم پا به آنجا نخواهم گذاشت و جای بابا و مامان خالی که با اوقات تلخی من روبرو می شدند اگر حرف از آمدن به بندر و دیدن من می کردند و جای مانی خالی که برویم کنار دریا و سنگ بیندازد در آب و جای همدوره ایهایم هم خالی. سر در ورودی منطقه یکم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم عوض شده و شیک و پیک شده بود! به خانه که برگشتم انگار ده روزی از خانه دور بوده ام


Tuesday, December 13, 2005

یادگاری

بر روی آسفالت خیابان حک شده است. این خطوط، یادگاری ماشین هایی است که در تاریکی خیابان بدون اینکه متوجه سرعت گیر بشوند با سرعت به هوا بلند شده و بر زمین خورده اند. یک یک یادگاریها را مرور می کنم؛ چندتایی متعلق به ماشینهای اهالی همان محل است وقتی تازه سرعت گیر نصب شده بود. حالا اما این نقطه را هم مانند محل همه چاله ها و گودال های خیابان از حفظ هستند. تا گودال و سرعت گیر جدیدی.... بقیه خطوط، یادگاری ماشین های رهگذری است که به خیال خود راه میانبری برای فرار از ترافیک پیدا کرده اند. جلوی ماشین که به سطح آسفالت برخورد می کند رانندگان را از بهت ناشی از پرواز در آسمان بیرون می آورد و بعد از فحش و بد و بیراهی، سعی خواهند کرد این مانع را هم برای دفعه بعد بخاطر داشته باشند
دیگر گذشته است زمان مرور یادگاری ها روی درختان. قلب تیرخورده و دو اسم، کلماتی عاشقانه یا محل و زمان ملاقاتی
حتا دیگر گذشته است زمان مرور ذهن نوشته های بد خط پشت در دستشویی ها و توالت های عمومی. فحشی، شماره تلفنی یا نقاشی و تعریفی از فلان عضو آدمی
حالا سرعت گیرها و آسفالت خیابان ها از درختان و توالت ها ؛ و ماشین ها از آدمهایی که حوصله ثبت خاطرات و نگفته های ذهنشان را دارند بیشتر شده

حالا زندگی ها سخت شده و باید با قلم آهن روی آسفالت یادگاری نوشت. خطوطی که نه تنها آیندگان، خودمان هم معنی آنها را نخواهیم دانست



با تشکر فراوان از خانم نرگس م برای رهایی از فیلترینگ، می توانیداین برنامه را توسط ایمیل از اینجانب دریافت نمایید


Monday, December 12, 2005

استمداد کمک و سفارش به رعایت بهداشت

و اما من از همین تریبون روز دوشنبه اعلام میکنم؛ ای پارس آنلاین، ای فلان فلان شده، چرا مواظب آستین شلوارت (پاچه ات) نیستی که استعمار و غیرخودیهای معلوم الحال از آنجا بیرون نیایند که ابتدا یکی از آدرسهای ایمیلم غیر قابل استفاده شد و بعد عدم دسترسی تدریجی به آدرسهای سمت راست وبلاگ و حالا هم سایت بلاگر. مگر تو ناموس نداری که به ناموس من چنگ انداخته ای
ای خدا لعنت کند باعث و بانی محدود سازی دسترسی آزاد به اطلاعات و از آن بدتر نوع فله ایش را. آمین
بدینوسیله من از کسانی که می توانند کمکی کنند عاجزانه التماس دعا دارم که راه حلی ارایه دهند کارستان. محض اطلاع آن صفحه خطر زرد رنگ بلاک ظاهر نشده بلکه پیغام
Connection to server…failed پدیدار می شود که البته سرکاری و مربوط به آی اس پی است



بالاخره بعد از چهل و هشت ساعت، دیشب ساعت سه بعد از نیمه شب از خواب بیدار شدم و دندانهایم را مسواک زدم. این رو گفتم که بدانید چقدر بهداشت اهمیت دارد
به خانواده هاتون، پدرها و مادر هاتون، برادرها خواهرها و بچه هاتون، به دوستهای پسر و دخترتون، به اونهایی که دوستشون دارین، به اونایی که دل تون پر میکشه برای دیدن شون، به اونایی که تا صداشون رو می شنوین دل تون هری میریزه پایین، به اونایی که تا از دور شبه اندام و طرز راه رفتن شون رو میبینین دل تون تالاپ تالاپ میکنه؛ بهشون بگین دندوناشون رو حداقل روزی دوبار مسواک بزنن


Sunday, December 11, 2005

قصه های من و مانی 10

در مطب دکتر چشم پزشک نشسته ایم و نیم ساعتی هم از وقت مشخص شده برای ما گذشته است
مانی: چرا دکتر نمیاد؟
من: دکتر اومده. توی اون اتاقه. باید صبر کنیم ما رو صدا بزنن بریم پیشش
در همین اثنا یکی از منشی ها برای دکتر شیر میبره
من: مانی ببین دکتر خسته شده دارن براش شیر میبرن
مانی: تو شیشه میخوره؟



سینا آمده منزل ما و مانی ساعت یازده و نیم شب بالاخره رضایت میدهد برویم بخوابیم
مانی: من امشب می خوام پیش سینا بخوابم
من بعد از مسواک زدن میام و می بینم مانی روی تخت پهلوی ندا دراز کشیده: مانی پس چرا اینجایی؟ مگه نمی خواستی پیش سینا بخوابی؟
مانی: آخه دیدم حال_ دلمونو میگیره



من: مانی امروز مامان اومده بود مهد کودک؟ شیرینی هم آورده بود؟
مانی: آره. ولی تو ماشین بود مونده شده بود



مانی: بابک بیا ببین یکی اینجا نقاشی کرده
می روم و می بینم بللله.آقا با مداد شمعی روی سنگهای کف هال نقاشی کرده: مانی؛ این نقاشی ها رو کی کشیده؟ حالا چی کشیده؟
مانی: دایره کشیده. فکر کنم یه بچه شیطون کشیده
من: ما که بچه به این شیطونی نداریم تو خونمون
مانی: از بیرون اومده
من: چه جوری؟
مانی: از تو کوچه زنگ زد من در رو روش باز کردم. بعدش هم فرار کرد رفت
من: مانی جان، بابا، در رو روی آدمایی که نمی شناسی باز نکن!!! ؟


Tuesday, December 06, 2005

نه؛ این حق من و زندگی من است

می خواستم برای نوشته ی "اتاق تنهایی" وبلاگ هزار و یک روزنه کامنتی بنویسم ولی ماشالله این نرگس خاتون بیشتر از یک روز فرصت نداد و رفته توی باقالی ها و نتیجه های باقالیایی. من هم وقت گذاشته بودم و دیدم به قول اصفهانی های زیاده از حد اصیل، حیفس(به فتحه ح ، سکون ی ، کسره ف) . بنابراین در وبلاگ خودم می نویسمش. این شما و این نوشته خلاصه و بدون مقدمه و بدون نتیجه من در باب وابستگیهای عاطفی و سوء استفاده های ناخودآگاه از آن به نفع "خود"_ خودمان(خودخواهی) و سرگشتگی مایی(کسانی) که می فهمیم عیب کار کجاست ولی از شدت علاقه، احترام، ترس و یا گریز از درگیر شدن با عرف و صرف انرژی فکری و ذهنی و یا هرچه اسمش را بگذاریم(مخلوطی از اینها)؛ نمی توانیم به طرف مقابلمان بگوییم
نه؛ این حق من و زندگی من است

عوامل تربیتی، محیطی، اعتقادی-مذهبی، و فردی-شخصیتی بطور مستقیم بر روی رفتار پدر و مادر با فرزندان و غیر مستقیم بر رفتار فرزندان و تعامل آنها با محیط اطراف و اجتماع اثر گذار بوده و این بحث، از طرفی بسیار گسترده و عمیق و از طرفی بسیار ملموس است زیرا دلمشغولی بسیاری از ما در ارتباط با پدر، مادر، فرزند(ان) ، شریک زندگی ویا شریک احساسی ما بوده و هست. به نظر من مسئله ای که مطرح شده و در زندگی روزمره همه ما؛ کم یا زیاد و به اسامی و اشکال مختلف به چشم می خورد، در ابتدا با همان نامهای تکرا شونده ی عشق و محبت و دلسوزی و نگرانی و... آغاز می شود و مسائل شخصیتی، اجتماعی و غیره پر و بالش می دهند و می شود آنچه که واقعن دل می سوزاند
خانمی که تازه صاحب فرزند شده بودند از عشق واقعی و بی چشمداشت مادر به فرزند گفته بودند و اینکه هیچ انتظار متقابلی در جواب عشق و علاقه و فداکاری مادرانه شان از فرزند نخواهند داشت و معمولن بیشتر مادران و پدران فهمیده در آغاز راه چنین تفکری دارند اما اینکه در عمل و در طول سالیان بعد چه خواهند کرد،بماند. احساس تملک بر روی طرف مقابل، ناخودآگاه و بسیار قوی است که باید با منطق و واقع نگری تعدیلش نمود. گاهی این احساس تملک به وابستگی تغییر می کند و بازخواست ها شکل دیگری می گیرند و در فرزندان دغدغه "فرزند خوب بودن" را بوجود میاورد. نمی دانم در طول عمر یک نفر، شخصیت و فردیت و استقلال و "خود" آدمی چه می شود. شاید آنرا در نزدیکترین کسانمان جستجو می کنیم یا دوست داریم در وجود آنها محقق کنیم
برای هر کسی مرزهای فردی خاصی (خط قرمز استقلال) وجود دارد که بخصوص در روابط شخصی و در چارچوب خانواده یا زندگی مشترک بایستی آنها را فهمید یا فهماند و محترم شمرد. از آنجایی که معمولن راحت تر و کم هزینه تر(از لحاظ ذهنی و فکری) آن است که نفهمیم، پس باید در خیلی از موارد فهماند. مسلم است هر تغییری با عکس العمل های مخالف زیادی روبرو می شود که مشاهده آن از کسانی که دوستشان داریم سخت و دشوار است اما به قول خانم نرگس هزار و یک روزنه، "این زندگی ما است". به نظر من آنهایی که ما را دوست دارند به مرور این تغییرات را خواهند پذیرفت (یا به اجبار تسلیم به پذیرش آن می شوند) اما نه اینکه خودشان تغییر کنند و مقاومت های احتمالی در حقیقت هزینه ای است که در یک حرکت به سمت جلو و برای احقاق حق باید تقبل کنیم

قصد داشتم چیز به درد بخوری بنویسم اما مثل اینکه کلی گویی شد. ببخشید


Sunday, December 04, 2005

روشنفکر و روشنفکری

در وبلاگ گروهی هنوز مصاحبه با دکتر رامین جهانبگلو را در دو بخش بخوانید

روشنفکر ایرانی و مسئولیت دوگانه در قبال ایران و جهان
روشنفکری و لمپنیزم

Saturday, December 03, 2005

اهدا اعضای بدن

لطفن هر کس در ایران از چگونگی و شرایط اهدا اعضای بدن در شرایط مرگ مغزی اطلاعی دارد با ایمیل یا کامنت مرا مطلع نماید. ممنون


بی عنوان 13

خب من کأنهو یک پدر خوب و دوست داشتنی و همسری همراه و خوش اخلاق و خلاصه همه چیز تمام، ایندفعه هم به بهترین شکل نقش خود را بازی نموده و پنج شنبه و جمعه دربست در خدمت مانی و ندا و البته خودم بودم. پنج شنبه به بهترین نحو از زندگی لذت بردیم و از صبح تا ساعت یک بعداز ظهر مشغول بانک و دادن رسید اقساط "خانه بعد از این" به شرکت انبوه ساز گذشت و خیلی حال کردیم. بعد از ظهر نیز صد البته بیشتر خوش گذشت چون مانی سرحال نبود و مرتب بهانه می گرفت و ما از ترس اینکه دوباره مجبور شویم قرار فردا را بهم بزنیم، بستیمش به شربت سرماخوردگی و به ناچار ندا تنهایی برای خرید بساط سور و ساط فردا اقدام کرد. انگار گوش شیطان کر شده بود و دستانش در آستینهایش گیر کرده بود و نتوانسته بود وارد آستین دیگران کند، زیرا ما به سلامتی به پای تله کابین توچال رسیدیم. اگر چه صف طولانی ما را از سوار شدن منصرف کرد ولی ناگهان به یکی از همراهانمان که اتفاقن منیسک پایش عمل شده بود و نمی توانست بالا بیاید وحی شد که برویم پیست ماشین سواری که البته تعطیل بود و ما در هاله ای از نور هدایت شدیم به سمت محوطه تیراندازی با کمان. در صدر اسلام به سوارکاری، شنا و تیراندازی سفارش شده و اخیرن نیز با تاکید رییس جمهور مواجه شده و من و هیئت همراه به دلیل پایبندی به همه چیز و از جمله سفارشات بزرگان، هزار تومان داده و ده عدد تیر دریافت نموده و پس از دو دقیقه آموزش به سمت هدف پرتاب نمودم. تیر اول از تمام موانع موجود گذشت و در حال پرواز در اوج آسمان با تشویق مردمی ندا و همراهان مواجه شد. در جواب استاد که پرسید کدام چشمت را بستی و تیر انداختی حسابی گیج شده اما مطمئن بودم که یا هر دو چشمم باز بوده است ویا هر دو بسته
یک "چیز" دیگر هم دیدیم که نمی دانم ورزش است یا همان "چیز". ولی بر اساس شنیده ها مسابقات بین المللی هم دارد و تیم ایران در مسابقات آسیایی چهارم شده است. و این "چیز" همانا پینت بال (paintball) بود که من از تماشای آن خیلی لذت بردم بخصوص که بسیار شبیه بازیهای ما در عهد عتیق با سرنگ و آب بود. خانمها استقبال نکردند اما من می خواهم در تیراندازی و پینت بال ثبت نام کنم و خیلی کارهای دیگر. آرزو بر جوانان هیچوقت عیب نبوده است بنابراین نگویید سر پیری و معرکه گیری


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank