Monday, April 24, 2006

فتوبلاگ

با سلام به اُمَتی که با مشاهده پاچه و آستین ِکوتاه ِ برادران و خواهرانشان از راه به در می شوند
اینجانب مدتی است به ساختمان دیگر شرکت منتقل شده و نه تنها وبلاگ دیگران بلکه وبلاگ خودم را هم نمی توانم ببینم و تنها به ایمیل یاهو و بلاگر دسترسی دارم. این مساله به شدت از لحاظ روحی روی من اثر گذاشته به شکلی که حتا فتوبلاگم را هم به روز کرده ام

Saturday, April 22, 2006

هدیه گرانبها

مانی از اصفهان اولین سوغاتی دوران زندگیش رو برام آورد. یه دونه لوبیا. ندا گفت مانی لوبیاها رو که دیده گفته می خوام یکیش رو برای بابا ببرم. بعدش انداخته توی کاسه آب که ببینه مثل بعضی از لوبیاها روی آب می ایسته یا میره ته آب. بعد دوباره شسته و گذاشته توی کیف من و تاکید کرده گمش نکنی تا تهران
خلاصه با چند ساعت تاخیر این هدیه گرانبها را گرفتم و الان روی کامپیوتر توی خونه است و دنبال جایی می گردم قایمش کنم که گم نشه. این لوبیای چیتی از گرانبها ترین هدیه هایی ِ که من تا حالا از کسی گرفتم


Wednesday, April 19, 2006

قصه های من و مانی 15

مانی از کِرِم مالی شدن خوشش نمیآد. من با انگشت اشارهُ کِرِمی به دنبالش: مانی بیا از این کِرِم های بادومی بهت بمالم
مانی اول فرار می کنه ولی بعد می ایسته و میگه: کَلک نزن، این کِرِم ِ نارگیلیه
بوی نارگیل که هیچ، یه عکس گنده نارگیل هم روی جعبه خودنمایی میکرد و من تا حالا فکر می کردم بادام است

Sunday, April 16, 2006

روزانه 5

سَرَم مَنگِ. همه چیز؛ صداها و تصاویر مبهم به نظر میان.انگار یه پرده من رو از بقیه دنیا جدا کرده
دارم پیاده خیابون ولیعصر رو میام به طرف میرداماد. دو تا پسر از روبروی من رد میشن. دارن با هم حرف میزنن: عجب کُسی بود ناکِس
می رسم سر میرداماد. چراغ داره قرمز میشه.یه ماشین می پیچه جلوی یکی دیگه. می شنوم: احمق ِ بی شعور ِ لاشی

سَرَم مَنگِ. همه چیز؛ صداها و تصاویر مبهم به نظر میان

یه پیکان درب و داغون. "مستقیم" صندلی جلو خالی ِ. حالش رو ندارم کمر بند ببندم. سَرَم مَنگِ و پیکان؛ حرکت، باشتاب. پل رو میایم پایین. با همون سرعت از سرعت گیر میریم بالا ومیایم پایین. دل و روده من هم میاد بالا ولی پایین نمیاد. با رخوت حرکتی به خودم میدم و کمربند رو میکشم، نیم متر بیشتر طولش نیست، بدون قفل وبست

سَرَم مَنگِ. همه چیز؛ صداها و تصاویر مبهم به نظر میان

میدوون محسنی پیاده میشم. سه نفر ردیف، جلوی در ایستاده اند و راه را بسته اند. "بازه آقا؟ ارز هم خرید فروش میکنین؟" –بله. چی میخوای؟ "دِرهَم" -نداریم. صرافی بعدی سه تا پله بالا میره. حتا فکر بالا رفتن از سه تا پله منصرفم میکنه. باشه برای بعد

سَرَم مَنگِ. همه چیز؛ صداها و تصاویر مبهم به نظر میان

خوشبختانه کلاس زبانم پنج پله میره پایین. خانم ص میگه بیشتر باید کار کنیم. منظورش منم که باید بیشتر کار کنم. میام بیرون. هنوز همه چیز؛ صداها و تصاویر مبهم به نظر میان. "سیدخندان" دو نفر عقب اندکی جابجا میشن تا من سوار بشم. "اِکسیوز می" چپ چپ نگاهم میکنن؛ خودم هم می فهمم سوتی بوده. به خودم میگم پیاده روی حالم رو جا میاره. از تاکسی پیاده میشم. کیفم سنگینه. خیلی سنگین

توی سوپر بزرگِ دوبار تا ته میرم و برمیگردم. می دونم صابون مایع میخوام و خمیر دندون اما پیداشون نمیکنم. چرا این کارمند سوپر اینجوری نگاهم میکنه؟ حالش رو ندارم دهنم رو باز کنم بهش بگم چی میخوام

سَرَم مَنگِ. افکارم پشت سر هم دارن رژه میرن. باید آیِلتس رو بیشتر از شش بشم. باید بشینم سی دی آر بنویسم. ماشین رو باید ببرم تعمیرگاه. باز هم وقت نشد نوشته م در باب تقدیم زردیِ کیک زرد به مردم رو توی وبلاگم بنویسم. حالش رو هم ندارم درباره آنچه که نتایج سفر البرادعی و جلسه روز سه شنبه اعضای شورای امنیت برای ما مردم در پی خواهد داشت فکر کنم. راستی باید بشینم یه سِری مدرک برای این کار فورس تَسک آماده کنم. معاون وزیر میخواد بیاد. کامپیوترم هم که هنوز مشکل داره و این بخش آی تی هم که همش دور خودشون می چرخن.چقدر فهمیدن انگلیسی حرف زدن این هندیها سختِ. حالا که من از قبل برای این دو روز مرخصی برنامه ریزی کردم،ز ِرتی منو گذاشتن روی این پروژه

سَرَم مَنگِ. همه چیز داره دور خودش می چرخه

Sunday, April 09, 2006

روزانه 4

خدا خیر این دنیا و آن یکی دنیا و آن دیگری ها دهد به کسی که من را راهنمایی و مشاوره کند و قدم به قدم و مرحله به مرحله دستم بگیرد و پا به پا ببرد برای اخذ مهاجرت استرالیا . توجه: برای معرفی شخص سوم هم، به نسبت خیر دنیوی و اخروی تعلق می گیرد

سردرگمی مدرسه بروها و نروها هم به بقیه سردرگمی هایمان اضافه گردیده و هوای سال جدید تا به حال که خوب بوده و کار شرکتمان کم شده تا جایی که اضافه کاری موقوف اعلام شده و خوش ِخودمان شده و دیگر ملالی نیست جز اینکه این کلاس زبان هم عجب باعث دلگرمی شده و حس خوب ِ حرکت به جلو دست آویزی شده برای غلبه بر افسردگی

اگر آن عروس با لباس ضخیم و بلند و چادر قهوه ای و آن داماد با ریش بلند که جلوی عکاسی پیاده شدند، لخت مادرزاد بودند به یک مقدار جلب توجه مردم را می کردند

هنوز تا اطلاع ثانوی خودِ خودم هستم. از دوستان و آشنایانی که از راه های دور و نزدیک با نامه معمولی و الکترونیکی و پیغام و یادداشت و یا با اتوبوس و تاکسی بذل توجه نمودند بسیار ممنونم. سعی میکنم آن یکی پایم روی بیل نرود وگرنه عکسم را هم خواهم گذاشت

Tuesday, April 04, 2006

خودِ خودم

یکی از مزایا و جاذبه های وبلاگ نویسی برای من- بابک نفیسی -زیر ماسک ناشناس "زمزمه های ذهن من"، هم زدن و مخلوط نمودن احساسات، تفکرات و دانسته هایم و نه لزومن بیان آنها و در مرحله بعدی و مهمتر؛ آشکار کردن پاره ای از آنها با سانسوری محدودتر و سعی در کنار گذاشتن تدریجی ترس یا دلهرهُ در معرض دید و قضاوت درست یا غلط و حق یا ناحق دیگران قرار گرفتن بوده و هست. برای من مشکل بوده که قبول کنم برای بیان فکر یا احساسی- که مطمینم برای همه پیش می آید- مورد موءاخذه قرار بگیرم یا باعث رنجش اطرافیانم بشوم. برای من مشکل بوده سعی کنم همیشه برای بقیه یک فرزند خوب یا همسر خوب باشم(چون پدر و مادرو همسرم جزء عزیزترین هایم هستند و همین بیشترین فشار احساسی برای راضی نگه داشتنشان را بر من تحمیل کرده است) درحالیکه فکر و احساسم برای یک بابک یا آدم خوب بودن چیز دیگری می گفته است

با توجه به اینکه کسانی که مرا می شناسند این وبلاگ را می خوانند، اینجا محلی شد برای بیان افکار و احساساتم در مورد آنها و بقیه آدم های زن و مرد دور و برم (مخصوصن می نویسم زن و مرد؛ چون هنوز که هنوز است حتا برای روشنفکر ترین افراد جامعه ما برخلاف همه ی اِهِن وتلپ ها و منم منم ها خط قرمز نامشخص و ناپیدایی بر روابط بی غَل و غش زن و مرد حاکم است.حتا در بیان فکر و احساس) و محیط اطرافم تا جرات کنم اندکی بیشتر خودم باشم و تمرینی باشد برای بقیه تا با بیشتر شناختن من، مرا همانطور که هستم بپذیرند. می خواهم دوستان جدید و ندیده ای که از طریق همین وبلاگ پیدا کرده ام هم بدانند من کیستم.امسال می خواهم ببینم آشکار شدن هویت واقعی ام (هویت که نه؛ اسم واقعی ام) چه تاثیری در نوع بیان وبلاگم خواهد داشت. می خواهم با قبول سختی ها و درگیری های ذهنی ای که برایم ایجاد خواهد شد، بیشتر از قبل به سمت خودم پیش بروم. می خواهم تمرین رهایی و آزادی بکنم


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank