Saturday, July 30, 2005

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
این قسمتی از شعر "کوچه" فریدون مشیری است که سال 1366 برای اولین بار شنیدم و هیچوقت فراموش نمی کنم: سال چهارم دبیرستان، دبیر ادبیاتی داشتیم به نام آقای موحدیان (اگر درست یادم مانده باشد) و تنها دبیر ادبیاتی است که من دوستش داشته ام و فراموشش نخواهم کرد. آخر هر جلسه یک شعر یا قطعه غیر درسی را مطرح می کرد. شعر "کوچه" را در پایان یکی از این جلسات خواند و آنقدر با احساس که من در تمام مدت یخ زده فقط گوش بودم و احساس. در پایان شعر بود که با دیدن اشک چشمانش به دنیای کلاس برگشتم
من قبل از آن هم زیاد می خواندم ولی آن لحظه تاثیر زیادی در من گذاشت
آن احساس عمیق و اشک گوشه چشم، اگر از زنده شدن یاد کسی یا ... یا هرچه که بود چقدر بی ریا عیان شد. نمی دانم زنده شدن یاد کسی یا ... یا هرچه که هست همیشه موقع خواندن این شعر، خیسی گوشه چشمانم را احساس می کنم

Wednesday, July 27, 2005

آزاده ای در اين مملکت زندگی می کند که بخاطر ابراز عقيده انداخته اندش در يک " سوييت " در منطقه ايي خوش آب و هوا ، پايين درکه در تهران و بخاطر اينکه سر حرفش ايستاده است چندين ماه در " سوييت " مذکور انواع و اقسام نصايح را بر سر و کله و بدنش کوبيده اند و به دليل همين پذيرايي شديد، دچار کمردرد، آسم، بيمارييهای داخلي و ... گرديده است ولي باز هم نصيحت نپذيرفته است و در حال حاضر 40-50 روزي است که بدون دليل از خوردن غذا امتناع مي کند و بعد از اين همه مهر و محبت ، مسوولين از روي دلسوزی او را به بيمارستان منتقل مي کنند که حتما بايد مينيسک پايش در اسرع وقت عمل شود. اين همه بيماري که از ابتدا گريبانگيرش بوده هيچ ، حتما بايستي عمل جراحي با بيهوشي کامل انجام شود و بيهوشي براي چنين شخصي يعني مرگ. با چه عجله و فضاحتي بر اين عمل اصرار دارند

Tuesday, July 26, 2005

اولین بازدیدکننده

بالاخره یه نفر از وبلاگ من دیدن کرد و اون هم کسی نبود جز ندا و البته با اصرار من! که 3 شب پیش در حالی که من مانی رو به ماشین بازی سرگرم کرده بودم ، نوشته های من رو خوند وگرنه همین رو هم مانی نمی گذاشت بخونه

پارک رسالت 2

اگه شما هم مثل من حدود ساعت 5 یا 6 عصر از همین پارک عبور کنین با منظره ایی متفاوت از صبح روبرو میشین. اینبار پارک در دست دخترها و پسرهای جوون است که زوج زوج یا گروهی در کنا هم یا دست در دست هم یا ... نشسته اند و دارن حرف می زنن. قبل از کنکور محصلها خیلی زیاد بودند و نمی دونم کی از درس خواندن خسته شده بودند اما من همیشه در حال حرف و صحبت و خنده می دیدمشون. اما حالا دیگه فضای پارک از آن شور و حال خالی شده و رنج سنی بالاتر رو می بینم. البته پیرترها اول میان پارک بعد با هم دوست میشن و مشغول حرف زدن میشن و جوون ترها اول با هم دوست میشن بعد میان پارک که با هم حرف بزنن

Tuesday, July 19, 2005

پارک رسالت 1

صبحها که دارم میام شرکت، پیاده از پارک رسالت- نزدیک پل - سیدخندان رد میشم و همیشه دو چیز است که هر روز می بینم و هر روز هم بهش توجه می کنم : 1) خانم جوانی که احتمالا کارمند شهرداری است و بالای سر کارگران نظافتکار پارک می ایستد و بهشون دستورات مختلفی میده و از قیافه هاشون معلومه که دستور گرفتن از یک خانوم اصلا براشون آسون نیست. خیلی با انرژی، همیشه در حال حرکت یا حرف زدن است. 2) افراد (مردانی) هستند که روی چمن یا نیمکتهای پارک خوابیده اند. چندتایی دایمی هستند و همیشه هم مهمانهای موقت وجود دارند. از دایمی ها یکی آقایی است که همیشه کفشها و ساک کوچولوش را زیر سر گذاشته و به پهلو ، با دو دست زیر صورت ، روی نیمکت در حال خواب می بینمش. آقایی هم هست که همیشه یک کارتن و چند روزنامه زیرش می اندازد و روی چمن می خوابد. این یکی گه گداری ظرف غذای یکبار مصرف یا جعبه پیتزایی زیر بوته کنار محل خوابش به چشم می خورد و اغلب در آن ساعت در حال کش و قوس آمدن است

Monday, July 18, 2005

من الان حس اونوقتی رو دارم که تازه یاد گرفته بودم وارد اینترنت بشم. احساس غریب بودن در یک دنیای مجازی. اما خیلی زود راه می افتم، مثل مانی که درست در روزاولین سالگرد تولدش براه افتاد و چقدر همه ذوق کردیم و حالا یک سال و نیم از آن روز گذشته و چقدر هم سریع

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank