Saturday, July 30, 2005

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
این قسمتی از شعر "کوچه" فریدون مشیری است که سال 1366 برای اولین بار شنیدم و هیچوقت فراموش نمی کنم: سال چهارم دبیرستان، دبیر ادبیاتی داشتیم به نام آقای موحدیان (اگر درست یادم مانده باشد) و تنها دبیر ادبیاتی است که من دوستش داشته ام و فراموشش نخواهم کرد. آخر هر جلسه یک شعر یا قطعه غیر درسی را مطرح می کرد. شعر "کوچه" را در پایان یکی از این جلسات خواند و آنقدر با احساس که من در تمام مدت یخ زده فقط گوش بودم و احساس. در پایان شعر بود که با دیدن اشک چشمانش به دنیای کلاس برگشتم
من قبل از آن هم زیاد می خواندم ولی آن لحظه تاثیر زیادی در من گذاشت
آن احساس عمیق و اشک گوشه چشم، اگر از زنده شدن یاد کسی یا ... یا هرچه که بود چقدر بی ریا عیان شد. نمی دانم زنده شدن یاد کسی یا ... یا هرچه که هست همیشه موقع خواندن این شعر، خیسی گوشه چشمانم را احساس می کنم

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank