Sunday, March 26, 2006

فتوبلاگم به روز شد

فتوبلاگ بابک به روز شد

Sunday, March 19, 2006

سال نو مبارک

والا از شما چه پنهان از ده روز پیش تا حالا سه تا مطلب نوشته بودم و همه اش را هم پاک کردم. خیلی چیزها هم توش نوشته بودم ولی خب دیگه




الان هم به چند دلیل آمدم خوشحالی ام را ابراز کنم و بروم پی کارم. اول بخاطر آزادی گنجی از زندان و دیدن چهره خندانش که کماکان حاکی از آن است که مطلق گراها را هیچ هم حساب نمی کند. دلایل بعدی خوشحالیم رو خودم هم نمی دونم و شاید بخاطر امیدی است که خبر اول در من ایجاد کرده! امیدوارم برای همه سال خوبی باشه و تجدید قوایی باشه برای ادامه حرکت و دست و پنجه نرم کردن همراه با عقل و درایت بیشتر و صد البته مادیات بیشتر برای پیشبرد زندگی از همه نظر




میروم اصفهان و شاید بتونم از آنجا هم بنویسم و می خواهم سروسامانی به فتوبلاگم هم بدهم. البته بعد از برگشت، چون من از همان ایام طفولیت هیچوقت نتوانستم در تعطیلات عید کاری انجام بدهم


Monday, March 13, 2006

روزانه 3

من هستم
ولی
اندکی دل خسته ام
اما
می بینی هنوز
سر ِ پا هستم

Monday, March 06, 2006

روز جهانی زن

یادتان هست که : هشت مارس روز جهانی زن نامیده شده است
اینجا را ببینید
اینجا را ببینید



فراخوانی ای است برای یک گردهمایی در پارک دانشجو (به نقل از وبلاگِ خانم سیفی-امشاسپندان) : "ما جمعی از زنان ایرانی برای اعلام همبستگی با زنانِ جهان و محو هرگونه نابرابری، تبعیض، خشونت و برقراری صلح، عدالت، برابری و آزادی در روز جهانی زن(چهارشنبه 17 اسفند- 8 مارس) از ساعت 16 الی 17 در پارک دانشجو گرد هم می آییم. از علاقه مندان دعوت می کنیم در این گردهمایی حضور یابند. (هم اندیشی زنان) و (هواداران حرکت جهانی زنان در ایران



من بارها و بارها از زیر پا گذاشته شدن حقوق اولیه شهروندی و انسانی ام در انواع و اقسام ادارات، سازمان ها، در جریان تحقیقات استخدامی-کاری، در زندگی خصوصی ام، در حین تفریح، هنگام خرید و.... برآشفته ام و ناراحت و عصبی شده ام، در خود فرو رفته ام و گوشه نشین شده ام، بلند شده و ایستادگی کرده ام و و و
من در ایران زندگی می کنم و همه ما و البته خانم ها بیشتر ؛ از تبعیض و محدودیت ها و نادیده گرفتن ها و...ای که بر خانم ها روا می شود خبر داریم و لمسش کرده ایم
من مخالف زیر پا گذاشتن حداقل حقوقِ اولیه انسان ها هستم



در شرکت قبلی ام، در بخش ابزار دقیق بیست و هشت نفر بودیم که شش نفرشان خانم بودند. هشت مارس سه سال پیش برای هر شش همکار خانم ام ایمیل زدم و روز جهانی زن را یادآوری و تبریک گفتم. چه فکر می کنید؟ یک نفرشان فکر کرده بود با روز تولد فرح اشتباه گرفته ام! غیر از یک نفر، بقیه هم به روی خودشان نیاوردند
وقتی در جواب اطرافیان، در انواع روزهای زن "اسلامیِ بعد از انقلاب" و "طاغوتیِ قبل از انقلاب" ؛می گویی از نظر من روز جهانی زن، اسفند ماه (هشت مارس) است؛ چه لب و لوچه هایی که کج و معوج نمی کنند برایت



برای تمام خانم هایی که بطور مستقیم و با حضور در چنین حرکت ها (مثل چهارشنبه پیش در ورزشگاه آزادی) و گردهمایی ها؛ یا غیر مستقیم با تلاش در عرصه کار و حضور در جامعه و بپر بپر و ورجه وورجه؛ برای گرفتن حق مسلم شان به عنوان فردی از جامعه، نیرو می گذارند احترام زیادی قائلم و می گویم "مخلصم" و البته سعی می کنم مثل خیلی ها پز روشنفکری نباشد و در عمل هم همچنین


Saturday, March 04, 2006

فتوبلاگ

به فتوبلاگ به روز شده اینجانب هم سری بزنید

Wednesday, March 01, 2006

خاطرات کودکی

ما تا شش سالگی ِ من در خانه مادر بزرگم (مادر پدرم) که بهش خانوم می گفتیم زندگی می کردیم. خانه ای بزرگ با یک اتاق بزرگ (مخصوص مهمانی ها) و چهار اتاقِ دو به دو قرینه در دو طرف آن. دو تا از این اتاق ها مال ما (محل زندگی خانواده ما) و دو اتاق دیگر محل زندگی مادر بزرگ. من همان بابک کوچولو هِ هستم که در عکس های سیاه و سفید به جا مانده از آن موقع ها، جلوی یکی از این اتاق ها نشسته ام و کتاب حیواناتم را رو به دوربین گرفته ام. پسر یادش می آید پشت اتاق هایشان یک حیاط خلوت بود و یک توالت با کاسه توالت نوع قدیمی – بزرگ و عمیق- که نه تنها برای پسر که برای مامانش هم بسیار سخت بود روی آن بنشیند. پسر بچه باید از راهرویی که به نظرش پر رمز و راز و تاریک بود عبور می کرد تا به این حیاط خلوت برسد. راهرویی که اگر شب ها از آن عبور می کردی حتمن گربه ای در تاریکی از جلوی پایت فرار می کرد و تو اگر پسر بچه بودی، شب ها در باغچه جیش می کردی و می دویدی توی اتاق.حیاط خلوت مربع شکل و پلکانی به سمت پشت بام بزرگ و کاهگل اندود؛و دو در، یکی به یکی از اتاق ها و دیگری به انباری ای که از آن تنها یک احساس مبهم خوب و شیشه ای پر از الکل با چیزی درون آن (مار یا جنین) به یاد پسرک می آید. حوض گرد وسط خانه با فواره ای در وسط آن که یک روز تابستان هنگام پریدن در حوض سر پسر به آن خورد و دردش هنوز که هنوز است یادش است. درختان کاج بلند آخر حیاط؛ روبروی اتاقها با کلاغها و قارقارشان و صدای هوو هووی باد لابه لای شاخه های آنها که شبها مو بر تن پسرک راست می نمود. تابستان که بابا و بیشتر مامان روی آجرهای حیاط آب می پاشیدند و بوی مست کننده خاک نم زده و پهن کردن فرش در ایوان و خوشی و خرمی و بی غمی. شب های تابستان و خوابیدن در پشه بند وسط حیاط و مامان که از بیرون آب می پاشید تا خنک شوند. روزهای زمستان که بابا مامان می رفتند سر کار و پسر می ماند پیش خانوم و قصه هر روزه خاله سوسکه ای که می رفت همِدون تا شو کنه بر رمِضون و بالاخره زن آقا موشه میشه و.... زمستونا و کرسی خانوم و کرخی لم دادن زیر آن و بخاری نفتی دیواری که وقتی زیادش می کردند، گر و گر صدا می داد. اسب بازی و تفنگ بازی دور کرسی و سوار پشتی ها شدن. برف زمستونا که پسرک با بیلچه اش راه می افتاد به دنبال باباش که با پارو راهی تا خروجی خانه و دستشویی و آشپزخانه باز کنند. روزهای زمستون که مامان گولشون می زد و یه مرتبه می گفت چه برفی و همه بر میگشتند آسمون صاف رو تماشا می کردند و می خندیدند. اون روزی که بابا می خواست بره سر کار و پرسید چی می خواهی و پسر بدون اینکه انتظار داشته باشه ،الکی گفته بود تفنگ؛ و ظهر همون روز تفنگ دار شده بود

من تنها نوه خانوم هستم که اینقدر طولانی باهاش بودم و خاطرات کودکی ام با یادش آمیخته است

چند شب پیش خواب خانوم را دیدم. نه مثل اون موقعی که کمرش خم شده بود. نه مثل اون موقعی که مدت ها در بستر بیماری بدون حرکت افتاده بود. مثل اون روزهای دور، سرحال بود ولی پاهاش یه خرده می لنگید


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank