Wednesday, March 01, 2006

خاطرات کودکی

ما تا شش سالگی ِ من در خانه مادر بزرگم (مادر پدرم) که بهش خانوم می گفتیم زندگی می کردیم. خانه ای بزرگ با یک اتاق بزرگ (مخصوص مهمانی ها) و چهار اتاقِ دو به دو قرینه در دو طرف آن. دو تا از این اتاق ها مال ما (محل زندگی خانواده ما) و دو اتاق دیگر محل زندگی مادر بزرگ. من همان بابک کوچولو هِ هستم که در عکس های سیاه و سفید به جا مانده از آن موقع ها، جلوی یکی از این اتاق ها نشسته ام و کتاب حیواناتم را رو به دوربین گرفته ام. پسر یادش می آید پشت اتاق هایشان یک حیاط خلوت بود و یک توالت با کاسه توالت نوع قدیمی – بزرگ و عمیق- که نه تنها برای پسر که برای مامانش هم بسیار سخت بود روی آن بنشیند. پسر بچه باید از راهرویی که به نظرش پر رمز و راز و تاریک بود عبور می کرد تا به این حیاط خلوت برسد. راهرویی که اگر شب ها از آن عبور می کردی حتمن گربه ای در تاریکی از جلوی پایت فرار می کرد و تو اگر پسر بچه بودی، شب ها در باغچه جیش می کردی و می دویدی توی اتاق.حیاط خلوت مربع شکل و پلکانی به سمت پشت بام بزرگ و کاهگل اندود؛و دو در، یکی به یکی از اتاق ها و دیگری به انباری ای که از آن تنها یک احساس مبهم خوب و شیشه ای پر از الکل با چیزی درون آن (مار یا جنین) به یاد پسرک می آید. حوض گرد وسط خانه با فواره ای در وسط آن که یک روز تابستان هنگام پریدن در حوض سر پسر به آن خورد و دردش هنوز که هنوز است یادش است. درختان کاج بلند آخر حیاط؛ روبروی اتاقها با کلاغها و قارقارشان و صدای هوو هووی باد لابه لای شاخه های آنها که شبها مو بر تن پسرک راست می نمود. تابستان که بابا و بیشتر مامان روی آجرهای حیاط آب می پاشیدند و بوی مست کننده خاک نم زده و پهن کردن فرش در ایوان و خوشی و خرمی و بی غمی. شب های تابستان و خوابیدن در پشه بند وسط حیاط و مامان که از بیرون آب می پاشید تا خنک شوند. روزهای زمستان که بابا مامان می رفتند سر کار و پسر می ماند پیش خانوم و قصه هر روزه خاله سوسکه ای که می رفت همِدون تا شو کنه بر رمِضون و بالاخره زن آقا موشه میشه و.... زمستونا و کرسی خانوم و کرخی لم دادن زیر آن و بخاری نفتی دیواری که وقتی زیادش می کردند، گر و گر صدا می داد. اسب بازی و تفنگ بازی دور کرسی و سوار پشتی ها شدن. برف زمستونا که پسرک با بیلچه اش راه می افتاد به دنبال باباش که با پارو راهی تا خروجی خانه و دستشویی و آشپزخانه باز کنند. روزهای زمستون که مامان گولشون می زد و یه مرتبه می گفت چه برفی و همه بر میگشتند آسمون صاف رو تماشا می کردند و می خندیدند. اون روزی که بابا می خواست بره سر کار و پرسید چی می خواهی و پسر بدون اینکه انتظار داشته باشه ،الکی گفته بود تفنگ؛ و ظهر همون روز تفنگ دار شده بود

من تنها نوه خانوم هستم که اینقدر طولانی باهاش بودم و خاطرات کودکی ام با یادش آمیخته است

چند شب پیش خواب خانوم را دیدم. نه مثل اون موقعی که کمرش خم شده بود. نه مثل اون موقعی که مدت ها در بستر بیماری بدون حرکت افتاده بود. مثل اون روزهای دور، سرحال بود ولی پاهاش یه خرده می لنگید


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank