Wednesday, August 31, 2005

قهر طبیعت؟


توفان کاترینا، زلزله بم، خیزاب سونامی، زلزله مازندران، ززلزله منجیل و رودبار، سیل های هرساله در شمال ایران، زلزله در ژاپن و..... و کشته شدن مردم در اثر قهر طبیعت و احساس همدردی جهانیان برای آسیب دیدگان بزرگی و شکوه حس انساندوستی


زلزله بم: پرواز هواپیماهای کمک رسان روسیه به مقصد ایران بلافاصله پس از اعلام وقوع زلزله توسط مراکز لرزه نگاری آن کشور. اعلام وقوع زلزله در بم توسط خبرگزاریهای ایران چندین ساعت پس از وقوع زلزله. بیدار شدن مسوولان و پی بردن به ابعاد وسیع حادثه در روز بعد. آغاز کمک به حادثه دیدگان و جستجو برای نجات زیرآوارماندگان از فردای روز حادثه. عدم توانایی مدیریت بحران و .... در نتیجه حدود صد و پنجاه الی دویست هزار نفر کشته

زلزله در ژاپن: حدود یک ماه پیش زلزله شدیدی در ژاپن بوقوع پیوست؛ تعداد کشته شدگان از تعداد انگشتان دست تجاوز نکرد

سیل در شمال ایران: هر سال در نواحی شمالی رشته کوههای البرز به دلیل قطع بی رویه درختان جنگلی به دست اجانب که از آستین خودیها بیرون می آید، با یک بارش چسکی (به ضم چ وفتح س)سیل جان مردم را می گیرد و خسارات زیادی به بار می آورد که تعداد کشته و ناپدید شده ها اگر به پای توفان شدید کاترینا نرسد، به نسبت، با آن برابری می کند

در جریان کمک رسانی به زلزله زدگان بم، به ناپدید شدن چندین دستگاه کامیون و
تریلی حامل کمکهای انساندوستانه -به دلیل بزرگی ابعاد افتضاح- توسط خبرگزاری ایران اشاره ای شد و دیگر هیچ. یکی دو ماه بعد کنار خیابان های تهران انواع چادر و کیسه خوابهای آمریکایی و داروهای اهدایی آمریکا و اروپا به قیمت پایین فروخته می شد

چندین سال پیش؛ شروع حضور ناوگان جنگی بیگانگان در خلیج فارس و بسیج نیروهای سپاه به جزایر دوگانه تنب و سهمیه جنگی خ.راک و پوشاک شامل روزانه یک کنسرو ماهی و یک کمپوت و ... و ماهانه یک دست لباس و یک تخته پتو و ... که هیچوقت به دست هیچ سرباز وظیفه ای نرسید


قهر طبیعت ، عواطف انسانی ، حیوانات انسان نما و دریده شدن انسان توسط انسان و... ؟

Monday, August 29, 2005

جواهرده


جواهر ده حدود سی و پنج کیلومتری شهر رامسر در دل کوه - دل که چه عرض کنم روی پیشانی کوه- قرار گرفته و بیشتر اوقات هم در ابر و مه. فکر نمی کردم زمانی برسد که من بتوانم توی ابر قدم بزنم

جای همه خالی؛ اونایی که چندین سال پیش تو جاده سنگلاخی اونجا پنچر شده و کلی بیچارگی کشیدن و قسمت کامنت وبلاگشون همیشه خاموشه، اونایی که ما دوست داشتیم با ما بیان و اونایی که دوست داشتن با ما بیان و خیلیهای دیگه

جواهر ده کوه و درخت بود در میان ابر و مه. رنگ بود؛ رنگ خالص سبز،قرمز، زرد، بنفش، قهوه ای و ...؛ و لذتی که از نگاه کردن بردم و هوای پاک و سرشار از اکسیژن و آنچنان مرطوب که قطرات ریز آب از بالا به پایین و از پایین به بالا در حرکت بودند و لذتی که از نفس کشیدن بردم و کوه بود و جنگل و لذتی که از پیاده روی بردم و آرامش بود و لذتی که از استراحت و خواب بردم. به گفته افراد محلی با شروع آبان، ریزش برف هم آغاز می شود و عبور و مرور مشکل. البته به نظر من رفت و آمد تقریبن غیرممکن خواهد شدچون فقط جاده اصلی آسفالت شده و تمامی راههای فرعی تا روستاها و خانه های محلی کماکان خاکی و سنگی و در حال حاضر هم پر از گل و شل است

شیر زنی حدود 75 ساله، اهل رامسر، متل خوبی آنجا براه انداخته بود. سالهای جوانی اولین راننده رامسر بوده و با وجود مشکلات فراوان توانسته از پس همه کارها بربیاید و در حال حاضر هم مدیری مقتدر و زنی سالم و سرزنده است. راستی ازش پرسیدم سال هفتاد و پنج خانم علیزاده نامی را به یاد نمی آورد؟ گفت اون موقع من خیلی بچه بودم و چیزی به یاد نمی آورم

اما بهرحال من از همه درختان و گیاهان و حتی از کوه و ابر و مه هم سوالم را پرسیدم و همه آنها از زندگی حرف می زدند و اینکه سرش را پایین انداخته و به سرعت جلو می رود و اینکه زندگی چه زیباست و در عین حال چقدر تنگ و تاریک می تواند باشد و اینکه من سعی کنم شاد و سرزنده باشم و بدوم درحالیکه ذرات آب بر صورت و موهایم نشسته و با مانی بازی کنم و دنبالش بگذارم و از خنده هایش ،از حرف زدن یکریز و لحن شیرینش، از سوالاتش و ناز و ادا و اصولش و از بهانه گیریها و گریه هایش لذت ببرم و بغلش کنم و بچرخانمش تا از خوشی جیغ بکشد و به پشت سر نگاه کنم و لبخند گوشه لبان ندا را ببینم و به دورتر نگاه کنم و پدر و مادر و سینا را ببینم و باز هم دورتر، اصفهان و خاطراتم را و کودکیم را در آن خانه دراندردشت مادر بزرگ و و و
پ.ن 1 : نمی دونم اگه من هم یکی از اهالی جواهرده بودم که بایستی در خانه های کوچک با رطوبت در حد اشباع، امکانات رفاهی اندک، برف و سرمای پاییز و زمستان و خیلی سختیهای دیگه دست و پنجه نرم کنم، باز هم اینقدر زندگی را شاد با رنگهای خالص می دیدم؟

پ.ن 2 : به تجربه؛ اگر مدام این سوال را از خودتون بپرسین ممکنه دیگه هیچوقت از هیچی لذت نبرین

Sunday, August 28, 2005

معرفینامه بابک


خداوند در زمستان سال 1348 کار گل (به کسر گاف)روی من را تمام کرد و قسمتی از روح خود را آنچنان در کالبد من دمید که در اثر آن دمش توفانی بپا شد و من در ایران پا به عرصه وجود گذاشتم ؛ تابحال هم نه من، بلکه این مملکت، دودستی مرا چسبیده است

من همزمان چند وظیفه سنگین را نیز عهده دار هستم، پدر خوب بودن و همسر خوب بودن. و صد البته دو وظیفه سنگین تر هم، پسر خوب و داماد خوب. وظایف پیش پا افتاده ای نظیر شهروند خوب بودن و و و کم اهمیت ترین آنها، انسان بودن را -در کنار وظایف اصلی- سرهم بندی نموده و انجام می دهم

خوشبختانه در این دنیا به من بد نمی گذرد تا در آن دنیا چه پیش آید

حدود دو ماه است که پا به این دنیای مجازی گذاشته ام و ایندفعه خودم، خودم را فوت نموده و شوخی شوخی افتادم در وبلاگ زمزمه های ذهن من. اینجا جایی است نه آنچنان خصوصی ولی شبیه یک دفتر خاطرات مثلن در رمان "دفترچه ممنوعه".دوستان خوب آشنا و ناآشنایی پیدا کرده و خواهم کرد و از این بابت خوشحالم. مثل همیشه سعی می کنم با روی گشاده وارد این دنیای جدید شوم-به غیر از دفعه اول که با گریه و زاری بدنیا امدم- و طبق عادت موقع رفتن حتمن خداحافظی می کنم. از حالا گفته باشم اگر مدتی خبری از من نبود بدانید که هستم ولی ساکت و آرام گوشه ای نشسته ام، حتمن بال و پرم شکسته است که اگر با گذشت زمان بدتر نشود، خودش خوب خواهد شد و جای هیچ نگرانی نیست

Wednesday, August 24, 2005

غزاله علیزاده


غزاله علیزاده در 27 بهمن 1325 در تهران بدنیا آمد

نخستین کتابش "بعد از تابستان" در سال 1355منتشر شد. رمان دو جلدی "خانه ادریسی ها" ، مجموعه داستان "چهارراه" ، "شبهای تهران" و داستان کوتاه "جزیره" از آثار دیگر اوست.

غزاله علیزاده در 18 اردیبهشت 1375 در روستای جواهرده در شمال ایران، خود را از درختی آویخت و ادبیات ایران یکی از نویسندگان خوش قریحه خود را از دست داد

متن بالا را بعنوان مقدمه ای مختصر بر داستان "جزیره" در "سخن،سایت کتاب و نشر الکترونیک ایران" خواندم. این خبر را در آن زمان هم شنیده بودم و سخت ناراحت شده بودم. چرا پس از آن، از هیچکس در مورد او نشنیده ام؟


و عجیب اینکه ما فردا عازم جواهرده خواهیم بود. باید حتمن پرس و جو کنم وآن درخت را بیابم. باید از او در مورد خانم علیزاده بپرسم که در آن لحظات آیا چیزی زیر لب زمزمه می کرده تا در حافظه درخت برای آیندگان باقی بماند؟

Tuesday, August 23, 2005

بی عنوان 2


تا حالا شده سعی کرده باشی یک مسیر 200 متری رو در پیاده روهای این شهر بدون پریدن از روی چاله چوله ها و یا تغییر مسیر به خیابون طی کنی و موفق هم شده باشی؟

تا حالا شده اون ریگی رو که اول کوچه پیدا کردی بدون اینکه تو چاله ها و مسیرهای کنده شده توسط شرکتهای برق، آب، مخابرات گاز بیفته تا ته کوچه شوت کرده باشی؟

تا حالا شده بعد از مدتها یک کامنت برای یکی تو وبلاگش بنویسی و بعد از فرستادنش، بخونی و ببینی در سه سطر 4 غلط املایی داشتی؟

تا حالا شده تو صف نونوایی ایستاده باشی و یه نفر از همه دیرتر بیاد و بخواد با زرنگی زودتر از همه نون بگیره بره؟

تا حالا شده فکر کرده باشی به موقع سر قرار می رسی ولی دیر رسیده باشی و فکر کنی به موقع می رسی و خیلی زود رسیده باشی؟

تا حالا شده کارت اینترنتت تموم بشه در حالیکه انتظار داشته باشی که هنوز چند ساعت دیگه میتونستی کار کنی؟

تا حالا شده به امید دیدار عزیزانتون برین به زادگاهتون و بعد از بس دلخوری الکی پیش بیاد و از بس تکرار بشه، موقع رفتن به اونجا استرس شدید داشته باشی و برگشتن هم اعصاب خرد؟

تا حالا شده توی یه چاله آب کم عمق پا بگذاری و بعد متوجه بشی تا بالای قوزک پاهات توی آب و گل فرو رفته؟

تا حالا شده اونقدر شنگول باشی که فکر کنی می تونی همه دنیا رو روی یه انگشتت بچرخونی؟

تا حالا شده اونقدر دمق باشی که با اینکه از صبح تا عصر چیزی نخورده ای باز هم حالشو نداشته باشی بری از توی یخچال چیزی برداری بخوری؟

تا حالا شده اونقدر مجذوب خوندن یه نوشته یا گوش کردن به یه آهنگ بشی که برای مدتی همه دنیای اطراف رو از یاد ببری؟

تا حالا شده به گرمی با کسی روبرو بشی و اون اصلن تحویلت نگیره؟

تاحالا شده فکر کنی تو حساب بانکیت پول داری و بعد که مراجعه می کنی یادت بیاد قبلن همه شو برداشت کردی؟

تا حالا شده نیمه شبا که داری برای مانی کتاب می خونی، در عالم خواب و بیداری جمله ای نامربوط با داستان، مثلن در مورد محیط کارت به زبون بیاری و تازه مانی گیر بده که چی گفتی؟

تا حالا شده فکر کنی چقدر تنهایی و همون روز از فامیل و دوست وآشنا تلفن و نامه داشته باشی؟ و فکر کنی چقدر دوست و رفیق همدل و هم زبون داری و بعد از همه شون ناامید بشی؟

تا حالا شده دوست داشته باشی می تونستی هر چی فکر می کنی روی کاغذ هم بیاری ولی باز هم بنا به ملاحظات همه شو خط خطی و پاره کنی یا اصلن از خیرش بگذری؟

تا حالا شده فکر کنی دنیا چقدر کوچیکه و بعد ببینی نه انگار خیلی بزرگه؟ یا فکر کنی دنیا خیلی بزرگه وبعد ببینی چقدر کوچیکه؟

تا حالا شده فکر کنی این زندگی و این آدما عجب پیچیده هستن؟تا حالا شده فکر کنی انگار از همه پیچیده تر و عجیب تر خودتی؟

تا حالا شده وقتی با مانی هستی و الکی بهانه می گیره پیش خودت بگی چقدر شبیه خودمه؟

تا حالا شده فکر کنی چرا من بابک دیروز یا روزای پیش نیستم؟

بی عنوان 1


اوایل ازدواجمون، وقتی توی سرما و گرما، از پیاده روی یا با تاکسی و تاکسی تلفنی این طرف و اون طرف رفتن خسته می شدیم، من پیشنهاد کردم یه موتور بخریم. ندا مخالفت کرد و هرطوری بود منو از خر شیطون پیاده کرد و بعد از مدتی دوتایی سوار رنو شدیم.اون موقع می گفتیم حالا که ماشین دار شدیم دیگه به فکر ماشین جدید و بهتر نباشیم. از پس قسط پیش خرید خونه که براومدیم، هرچه پول پس انداز کردیم می ریم گشت و گذار

حالا چندین سال گذشته، اون آپارتمان آماده شد. فروختیمش و آمدیم تهران یکی دیگه پیش خرید کردیم و هنوز هم که هنوزه داریم قسطهاشو میدیم. رنو را هم فروختیم و یک ماشین بهتر خریدیم. و البته هنوز هم نتونستیم یک مسافرت دلچسب بریم


اگه این آپارتمان آماده بشه، دیگه نه به فکر آپارتمان هستیم و نه ماشین بهتر. پولامون رو جمع می کنیم و میریم گشت و گذار که از زندگی لذت بیشتری ببریم


Monday, August 22, 2005

قصه های من و مانی 2


من: مانی از صبح تا حالا دستشویی رفتی؟

مانی: چی؟

من: میگم شکمت کار کرده؟

مانی: چییی؟

من: هیچی ، میگم پی پی کردی؟

مانی: اه؟ آره اه کردم

Sunday, August 21, 2005

سرزمین عجایب1

سرزمین ما سرزمین عجایب است اما نه اونی که هر شب تو تلویزیون تبلیغ میکنه. یکی از چیزای عجیب در این مملکت، صندوقای متحدالشکل آبی رنگه که همگی گوشه و کنار خیابونا و حتی کوچه ها دیدیمشون. فکر می کنم برای دفع بلا و اینجور چیزا مفید باشه. میگن در بدو تاسیس، ساختمانهای این تشکیلات درب و داغون بوده ولی حالا خیلی شیک و نونوار شده اند. میگن خوبی این صندوقها اینه که هیچکس نمی تونه بفهمه چقدر درآمد شونه و در چه راهی و چه جوری صرف میشه. میگن نظافت از واجباته و خوبی این صندوقا اینه که پولای کثیفی که اون تو ریخته میشه می شورن تا تمییز و قابل استفاده بشه-یه دستگاهیه مثل ماشین لباس شویی ولی این یکی پول شوییه.میگن....؟ میگن تازگیا بعضی از این صندوقا به دلیل استفاده ناصحیح مردم یا کارکرد بیشتر از ده سال، خراب شدن و حتی یه نفر صبح توش پول میاندازه که آخر روز سالم برگرده خونه همون جا وسط خیابون تصادف می کنه
اخیرن صندوقهای متحد الشکلی با رنگ سبز بین صندوقهای آبی کار گذاشته اند که روش نوشته ویژه ایتام. منظورشون اینه که ایتام توش پول بریزن یا به اسم ایتام، مثل صندوقهای آبی هر جوری صلاحه مصرف می کنن؟

Saturday, August 20, 2005

همه آرزویم، اما چه کنم که بسته پایم


"سفر به خیر"

-به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید.

-دل من گرفته اینجاهوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

-همه آرزویم، اما چه کنم که بسته پایم

-به کجا چنین شتابان؟

-به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم

-سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران

برسان سلام ما را


مدتیه خیلی پکر و دماغ سوخته ام.دوست دارم از اینجا بکنم و برم، حداقل برای مانی و به بهانه او. ولی به کجا؟


گرما گرما و گرما


گرما گرما و گرما ، اسهال و وبا

گرما گرما و گرما ، احساس نامطبوع بدنهای عرق کرده چسبیده به هم روی صندلی جلوی تاکسی

گرما گرما و گرما ، همان احساس نامطبوع و همان بدنهای عرق کرده در اتوبوس

گرما گرما و گرما ، بوق و ترافیک و بوق و اعصاب خرد و مردم مثل خروس جنگی

گرما گرما و گرما ، همه آقایون لباس آستین کوتاه

گرما گرما و گرما ، همه خانوما حداقل مانتو، شلوار و روسری

گرما گرما و گرما ، بعضی خانوما مانتوهای رنگی کوتاه، نازک و تنگ، شلوارای کوتاه و روسری های رنگی باریک

گرما گرما و گرما ، بعضیا دکمه های باز و سینه های پشمالو ، سینه های بلورین

گرما گرما و گرما ، بعضیا استخر و سونا و لذت خوردن به بهانه جبران انرژی

گرما گرما و گرما ، آب طالبی خنک - البته در خونه چون وبا اومده

گرما گرما و گرما ، صبح زود جمعه و زدن به کوه و دشت و استشمام هوای پاک و خنک صبحگاهی

گرما گرما و گرما ، بوی گند آشغال و زباله در جویها و کوچه ها و پشه و پشه و پشه

گرما گرما و گرما ، ساعتهای طولانی روز و یک احساس مثبت که امروز به همه کارات رسیدی

Thursday, August 18, 2005

بابک خوش شانس

نمی دونم چی شده چند وقته مرتب خانومهای پیر به من گیر می دن (ندا خیالت راحت، من تا بحال که مثل یه جنتلمن رفتار کردم). راستش من خانوما و آقایون پیر را خیلی دوست دارم و بهشون احترام می گذارم ولی
یک - یک صبح در پیاده روی شلوغ، خانمی پیر- شیک لباس پوشیده و آرایش کرده-از فاصله دور به طرف من میومد، و من غرق در افکار خودم که چقدر خوبه پیرزن و پیرمردهایی که به خودشون می رسند و خوب می پوشند و ... و من هم باید سعی کنم همینجور باشم و پیر که شدم حداکثر سعی ام رو بکنم برخلاف آنچه در مورد پیرمردها جا افتاده، پیرمرد خوش لباس و بخصوص خوش اخلاقی باشم و .. و
- سلام مادر- خانم پیر شیک پوش آرایش کرده داستان ما بود که رسیده بود به من
من، متعجب : سلام
خانم پیر: پسرم حالت خوبه؟ پول باهات هست
من، هیپنوتیزم شده: بلهههه
خانم پیر: سه تومن (در ایران واحد پول هزار تومان شده) داری به من بدی مشکلم حل بشه؟
من حداکثر هوش و زکاوت و زرنگی و ... رو بکار بردم و گفتم فقط هزار تومان دارم و از کیفم درآوردم بهش دادم. وقتی رفت تازه بهوش اومدم. تا عصر به سادگی خودم و به زرنگی و چگونگی کار اون خانوم فکر می کردم. دیگه هم ندیدمش. شاید واقعن در آن زمان احتیاج داشته. بهرحال خیلی خوبه آدم پیر که شد خوش لباس باشه . من که خیلی دوست دارم
دو - یک عصر در پارک هنگام برگشتن به خونه از خانم پیری سبقت گرفتم
-بدو پسرم، بدو برسی
بلله. با من بودین
آره پسرم بدو، عجله کن دارن ناصر رو توی میدون دار می زنن
من هم هاج و واج،نمیشه گفت دویدم ولی سرعتم رو زیاد کردم، نه به این دلیل که مراسم اعدام ناصر رو ببینم!! بلکه زودتر رد بشم تا چیز دیگه ایی نگفته
سه - یک عصر در کوچه هنگام برگشتن به خونه همون خانوم پیر قسمت قبل رو دیدم که از روبرو میومد.فوری رفتم پیاده روی اون طرف که سر به زیر به راهم ادامه بدم. زیر چشمی دیدم داره میاد طرفم و چند جعبه دارو در دستش از فاصله ده متری داد میزنه، بیا اینارو بریز تو چشمم. یکیش رو که از رنگ سبزش تشخیص دادم، قطره بینی بود. معلوم نیست بقیه اش چی بود و می خواست همه رو بریزه تو چشماش. من هم یه جا خالی و فرار-این دفعه هم نمیشه گفت دویدم- صدایش را می شنیدم که به راننده های آژانس که در کوچه بودند می گفت اینا رو بریز تو چشمم. مثل اینکه اونا هم می شناختنش . یکی شون داد زد: آقا محمود بیا خانوم با تو کار دارن

Wednesday, August 17, 2005

ندا و مانی

ندا و مانی خونه نیستند، یعنی اصلن اینجا نیستند...... جاشون خالیه


چند شب پیش داشتم مبلها رو جابجا می کردم. زیرشون 5 مداد رنگی، 3 انگور خشک شده (کشمش شده)، یک مهره لگو، یک باتری قلمی که ما تقریبن هفته ایی چهارتاش رو برای انواع ماشینها و اسباب بازیها مصرف می کنیم، دوتا هسته پرتقال(بقول مانی پسته پرتقال)، یک توپ کوچک و یک ماهی که دهانش شکسته و از بدنش جدا شده پیدا کردم. همه اینها و خیلی چیزهای آشنای دیگر، مرا بیادشون می اندازه، دستکش ظرفشویی ندا که تازه خریده بود تا هنگام ظرف شستن حساسیت دستش بیشتر نشه، کتاب "خاکستر" که در عرض سه روز خوانده بود و گذاشته برای من که در نبود آنها بخونم و حوصله ام سرنره. بوی آشنا و گرم مانی و ندا روی تختخواب - آخه ما حداقل تا مانی خوابش ببره سه تایی روی یه تخت دو نفره می خوابیم و وقتی یکی از ما بهوش میاد دست مانی رو از زیر متکای یکی و پاهایش را از روی دیگری باید بگیرد و بگذاردش روی تخت خودش - دمپایی های جفت شده مانی در دستشویی که با شوت کردن از پا در می آورد و تازگیها بعد از شوت کردن میره میاره جفتشون میکنه و از هر ده بار دستشویی رفتن فقط راضی میشه یکبار اونارو بپوشه و


سکوت


سکوت خونه اما حکایت از نبودنشونه

Tuesday, August 16, 2005

دیگه کاری نداری؟

معمولا در طول روز من و البته بیشتر ندا از سرکار تلفن می کنیم خونه حال مانی رو بپرسیم. قبل از خداحافظی بهش میگیم: خب مانی جون دیگه کاری نداری؟
مانی : چرا باهات کار دارم ، گوشی رو نذار
ما : چی کارم داری؟
مانی : گل بنجامین مون داره خشک میشه
ما : راستی؟ خب
مانی : آب ریختم به در دستشویی ، پوست پوست شده
ما : خب
مانی : دیگه کاری باهات ندارم . گوشی رو بذار

این متن گفتاری (دیالوگ) الان بیشتر از یک ماهه که هر روز تکرار میشه و نه تنها هر سه تامون حفظ حفظ شدیم بلکه کم کم بصورت یک سنت خانوادگی داره در میاد. اگه یه بار مانی یادش بره متنش رو بگه من میگم مطمینی کاری نداری!!؟

ایران کشور خیلی خوبیه

ده - دوازده سال پیش پسر خاله من که از ابتدای استقرار حکومت جمهوری اسلامی، در سوید رحل اقامت افکنده، با خانواده - از جمله پسر 4-5 ساله اش که اونجا به دنیا آمده - آمدند ایران. در ابتدا به این پسر خیلی سخت می گذشته چون فرد قانونمندی بار اومده بوده

وقتی 6-7 نفری ریخته اند توی ماشین که بروند میدان نقش جهان اصفهان، او اعتراض می کند که ظرفیت ماشین 4 نفر است و وقتی کسی اهمیتی نمی دهد با دیدن ماشین پلیس از ترس جریمه شدن زیر صندلی ماشین قایم می شود

..........

او بعد از یک ماه که داشته برمی گشته سوید میگه

ایران کشور خیلی خوبیه ، خیلی آزاده-

چرا؟

چون میشه هرجا دلت خواست جیش کنی ! (مثل اینکه یک بار در خیابون جیشش می گیره و همونجا شلوارش رو میکشن پایین تا باغچه رو آبیاری کنه)


حالا می خوام بهش بگم پاشو بیا ، ایران الان خیلی خیلی بهتر و آزادتر از اون موقع شده، دقت کنی همه جا بوی آزادی رو می تونی استشمام کنی


Monday, August 15, 2005

درهم برهم

منتظرم

نمی دونم منتظر کی یا چی. منتظر وقوع حادثه یا اتفاقی که یخ روزمرگی این زندگی رو آب کنه. شاید این انتظار ظهور، از زمان زرتشت در خون ما به یادگار مانده است.-گویند زرتشت به دعوت مردمانی از سرزمینی بسیار دور به مسافرت طولانی و سختی رفت که می دانست احتمال بازگشتش بسیار کم خواهد بود. برای اینکه مردم از دین او خارج نشوند، به آنها وعده ظهور پس از این غیبت را داد.انتظار ظهور منجی، برای ما ایرانیان و سپس مسلمانان به ارث گذاشته شده است

صبح از خونه بیرون میام، منتظر

در تمام طول روز و در بازگشت به خونه، منتظر

خونه اما جای امنیه، آرامش بخشه

دیشب خودم رو سرگرم کردم به تمییز کردن مبلها و بعد هم جارو زدن خونه. دست و پایم یه کاری می کردند و فکر و ذهنم جای دیگه و مشغول کار دیگه. کارها که تموم شد موندم چه کار کنم، چقدر بگردم در اینترنت و سایتها و وبلاگها ...بعد تلویزیون و اخبار و بعد .....همه چیز خاموش، بسه دیگه. چراغها هم خاموش

انگار داره بارون میاد-از بوی خاک بارون خورده فهمیدم- بعد وزش باد و برخورد قطرات بارون به شیشه ها و کانال کولر. مدتها بود صدای ریزش بارون روی کانال کولر را نشنیده بودم. همه پنجره ها را باز می کنم و صدای شرشر بارون خانه رو پر می کنه

طاقباز روی تخت دراز می کشم تا خنکای مرطوب باد از روی من عبور کند


Saturday, August 13, 2005

یه شب مهتاب

مانی امشب خونه نیست ولی من به عادت هر شب کتاب شعرش را برمی دارم و یکی از شعرهایی را که خیلی دوست داره می خونم. می خونم برای مانی و همه بچه های ایرانی ...نه، برای همه بچه های روی زمین. میخونم، آنچنان با احساس و از صمیم قلب که حتی اونایی هم که زبان فارسی بلد نیستند چشمهایشان مثل ستاره در تاریکی بدرخشد و زمین ستاره باران شود.چقدر درخشش این چشمان معصوم را دوست دارم
یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب
منو میبره کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ آلوچه
دره به دره صحرا به صحرا
اونجا که شبا پشت بیشه ها
یه پری میاد ترسون و لرزون
پاشو می ذاره تو آب چشمه
شونه می کنه موی پریشون
.........
شب بخیر مانی و همه بچه های روی زمین

قصه های من و مانی 1

من: مانی، بابا، بیا یه بوس خداحافظی بده من دارم میرم تهران
مانی: نرو نرو ، منم میام
من: نمیشه، تو و مامان اینجا میمونین و بعدا میاین تهران، خب؟
مانی: منم باهات میام -و انگشتم را ول نمی کند
من: شماها بعدا میاین دیگه- و انگشتم را به زور از دستش در می آورم و حسابی می بوسمش
......
روز بعد
من: مانی سلام.خوبی، خوش گذشته؟
مانی: آآررره
من: دلت برای بابا تنگ نشده؟
مانی: نعععع

Tuesday, August 09, 2005

موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان

طی یکی از بازیهای چند روز گذشته مثلا من مریض بودم و مانی و ندا دکتر شده بودند که من را عمل جراحی کنند. مانی قبل از شروع عمل رفت و با یک مهره کوچک لگو آمد. پرسیدم این چیه؟ گفت این قلکه، برات آوردم پولش رو بدهی دکتر تا حالت خوب بشه
.............
ما چند ماهی است از موسسه غیر انتفاعی حمایت از کودکان مبتلا به سرطان (محک) یک قلک گرفته ایم و مانی رو تشویق می کردیم که بیا پولهامون رو بریزیم توی این قلک برای بچه های مریض که توی بیمارستان هستند تا بدن به دکتر و حالشون خوب بشه. تنها سوالی که کرد ، قلک چیه؟! ...و ما قلکمان را برای بچه های مریض پر پول کرده ایم
شما هم می تونید پولهای قلکتان را برای بچه های مریض بفرستید تا بدهند به دکتر و حالشون خوب بشه

Sunday, August 07, 2005

بچه های خیابان

بچه های خیابان عنوان فیلمی ایتالیایی است که 17 سال پیش بسیار مورد علاقه من قرار گرفته بود. ولی منظور من از بچه های خیابان نه آن فیلم و شرایط آن بلکه بچه های خیابانی ایرانی است. بچه هایی که پدر و مادر و خانواده مشخصی ندارند. آنهایی که از سرپناه ، خورد و خوراک ، تحصیل و تربیت و کلا از نیازمندیهای اولیه انسانی برای زندگی محرومند.اطفال و نوزادانی که به بهای ناچیز اجاره داده می شوند تا زندگی را (زندگی؟!!) با گدایی در معابر و چهارراه ها شروع کنند
آنهایی که در آلونکها و محله های اطراف شهرهای بزرگ قربانیان مسلم فقر ، خشونت ، مواد مخدر ، بیماریهای روانی و فحشا خواهند بود
پسران و دختران خردسالی که در پارکها ، معابر و سر چهارراه ها برای فروش فال یا آدامس و... به رهگذران التماس می کنند
پسرانی که با تاریک شدن هوا کیسه های بزرگ بر دوش، زباله های کنار خیابان و منازل را می کاوند و کیسه های پر را در نیمه های شب به وانت هایی که در کوچه های خلوت تر و تاریک تر به انتظارشان هستند تحویل می دهند
...........
چند ماه پیش درست چند روز مانده به سال جدید با یکی از این زباله جمع کن ها صحبت کردم. آنها حتی الیور تویست هم نخواهند شد زیرا نه گذشته ای داشته اند نه حالی و نه امیدی به آینده

Tuesday, August 02, 2005

آرش کمانگیر

یادم می آید خیلی کوچک بودم که شعر آرش کمانگیر را شنیدم. مبهوت از شخصیت بزرگ آرش ، قلب کوچکم به تندی می تپید و مو بر تنم سیخ شده بود و بعدها مایه مباهاتم، که ما چنین آزادمردانی داشته ایم. سالیان بعد، چند سالی بعد از سال 57 ، با اتفاقات بوجود آمده معتقد شدم که تمام اینها افسانه ایی بیش نیست و هیچگاه واقعیت نداشته و نخواهد داشت.
حالا اما با دیدن آزادگی ، شجاعت و مقاومت اکبر گنجی دوباره به یقین رسیده ام اما اینبار مایه مباهاتم نخواهد بود اگر گنجی جان در این راه نهد

Monday, August 01, 2005

دانشگاه

چند روز پیش برای جلسه دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد سینا رفته بودم دانشگاه پلی تکنیک (امیرکبیر). وارد فضای دانشگاه و سپس دانشکده که شدم یکدفعه به دوران دانشجویی خودم برگشتم. به دانشگاه خارج از شهر، بیابان و جنگل بالای آن و کوه سید ممد که برای ما نماد دانشگاه شده بود

تابلوی اعلانات را دیدم که روی یک تکه کاغذ نوشته بود "دانشجویان ... و ... به استاد ... مراجعه نمایند" و یادم افتاد در تابلوی اعلانات دانشکده ما هر هفته اسامی افراد جهت دریافت نامه هایشان اعلام می شد و ما هیچوقت نامه ای نداشتیم. یک روز اسم خودم و یکی دیگر را به انتهای لیست اضافه کردم و گذشت... تا هفته بعد که پس از مطالعه لیست و دیدن اسم خودم برای گرفتن نامه ام به دفتر دانشکده مراجعه کردم و تنها پس از شنیدن اینکه نامه ای ندارم یادم افتاد که خودم اسمم را به لیست اضافه کرده ام

به یاد سلف سرویس دانشگاه و غذا بردن هر روزه. به یاد جشنواره جهانی فیلم کودکان و نوجوانان که هر روز با سرویس به دانشگاه می آمدیم و بعد اکیپی حرکت به سمت سینما و سینما و سینما وشب خانه. به یاد خوابگاه و دوستان خوابگاهی. به یاد سرویس دانشگاه و دوستان هم سرویسی و هر روز صبح دویدن ودویدن تا قبل از ساعت 7 به چهارراه آپادانا و سرویس دانشگاه برسم. به یاد کپ زدنهای (منظور از روی دست هم نوشتن است) در سالن مطالعه دانشکده برق و تمامی اتفاقاتی که دراین سالن می افتاد. به یاد دانشکده برق و دیوارهای سیمانی آن و اینکه یکی دو سال آخر احساس می کردم درسها را نمی فهمم و شاید بهتر بود در یک رشته مورد علاقه ام مثلا هنر یا علوم اجتماعی تحصیل می کردم. و به یاد فراغت بال آن دوران

و به یاد خیلی چیزها و خیلی کسان دلم پر کشید و رفت و چند ساعت بعد برگشت و من در خیابان بیرون دانشگاه پلی تکنیک بودم

چقدر زود گذشت


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank