Sunday, August 28, 2005

معرفینامه بابک


خداوند در زمستان سال 1348 کار گل (به کسر گاف)روی من را تمام کرد و قسمتی از روح خود را آنچنان در کالبد من دمید که در اثر آن دمش توفانی بپا شد و من در ایران پا به عرصه وجود گذاشتم ؛ تابحال هم نه من، بلکه این مملکت، دودستی مرا چسبیده است

من همزمان چند وظیفه سنگین را نیز عهده دار هستم، پدر خوب بودن و همسر خوب بودن. و صد البته دو وظیفه سنگین تر هم، پسر خوب و داماد خوب. وظایف پیش پا افتاده ای نظیر شهروند خوب بودن و و و کم اهمیت ترین آنها، انسان بودن را -در کنار وظایف اصلی- سرهم بندی نموده و انجام می دهم

خوشبختانه در این دنیا به من بد نمی گذرد تا در آن دنیا چه پیش آید

حدود دو ماه است که پا به این دنیای مجازی گذاشته ام و ایندفعه خودم، خودم را فوت نموده و شوخی شوخی افتادم در وبلاگ زمزمه های ذهن من. اینجا جایی است نه آنچنان خصوصی ولی شبیه یک دفتر خاطرات مثلن در رمان "دفترچه ممنوعه".دوستان خوب آشنا و ناآشنایی پیدا کرده و خواهم کرد و از این بابت خوشحالم. مثل همیشه سعی می کنم با روی گشاده وارد این دنیای جدید شوم-به غیر از دفعه اول که با گریه و زاری بدنیا امدم- و طبق عادت موقع رفتن حتمن خداحافظی می کنم. از حالا گفته باشم اگر مدتی خبری از من نبود بدانید که هستم ولی ساکت و آرام گوشه ای نشسته ام، حتمن بال و پرم شکسته است که اگر با گذشت زمان بدتر نشود، خودش خوب خواهد شد و جای هیچ نگرانی نیست

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank