Monday, August 29, 2005

جواهرده


جواهر ده حدود سی و پنج کیلومتری شهر رامسر در دل کوه - دل که چه عرض کنم روی پیشانی کوه- قرار گرفته و بیشتر اوقات هم در ابر و مه. فکر نمی کردم زمانی برسد که من بتوانم توی ابر قدم بزنم

جای همه خالی؛ اونایی که چندین سال پیش تو جاده سنگلاخی اونجا پنچر شده و کلی بیچارگی کشیدن و قسمت کامنت وبلاگشون همیشه خاموشه، اونایی که ما دوست داشتیم با ما بیان و اونایی که دوست داشتن با ما بیان و خیلیهای دیگه

جواهر ده کوه و درخت بود در میان ابر و مه. رنگ بود؛ رنگ خالص سبز،قرمز، زرد، بنفش، قهوه ای و ...؛ و لذتی که از نگاه کردن بردم و هوای پاک و سرشار از اکسیژن و آنچنان مرطوب که قطرات ریز آب از بالا به پایین و از پایین به بالا در حرکت بودند و لذتی که از نفس کشیدن بردم و کوه بود و جنگل و لذتی که از پیاده روی بردم و آرامش بود و لذتی که از استراحت و خواب بردم. به گفته افراد محلی با شروع آبان، ریزش برف هم آغاز می شود و عبور و مرور مشکل. البته به نظر من رفت و آمد تقریبن غیرممکن خواهد شدچون فقط جاده اصلی آسفالت شده و تمامی راههای فرعی تا روستاها و خانه های محلی کماکان خاکی و سنگی و در حال حاضر هم پر از گل و شل است

شیر زنی حدود 75 ساله، اهل رامسر، متل خوبی آنجا براه انداخته بود. سالهای جوانی اولین راننده رامسر بوده و با وجود مشکلات فراوان توانسته از پس همه کارها بربیاید و در حال حاضر هم مدیری مقتدر و زنی سالم و سرزنده است. راستی ازش پرسیدم سال هفتاد و پنج خانم علیزاده نامی را به یاد نمی آورد؟ گفت اون موقع من خیلی بچه بودم و چیزی به یاد نمی آورم

اما بهرحال من از همه درختان و گیاهان و حتی از کوه و ابر و مه هم سوالم را پرسیدم و همه آنها از زندگی حرف می زدند و اینکه سرش را پایین انداخته و به سرعت جلو می رود و اینکه زندگی چه زیباست و در عین حال چقدر تنگ و تاریک می تواند باشد و اینکه من سعی کنم شاد و سرزنده باشم و بدوم درحالیکه ذرات آب بر صورت و موهایم نشسته و با مانی بازی کنم و دنبالش بگذارم و از خنده هایش ،از حرف زدن یکریز و لحن شیرینش، از سوالاتش و ناز و ادا و اصولش و از بهانه گیریها و گریه هایش لذت ببرم و بغلش کنم و بچرخانمش تا از خوشی جیغ بکشد و به پشت سر نگاه کنم و لبخند گوشه لبان ندا را ببینم و به دورتر نگاه کنم و پدر و مادر و سینا را ببینم و باز هم دورتر، اصفهان و خاطراتم را و کودکیم را در آن خانه دراندردشت مادر بزرگ و و و
پ.ن 1 : نمی دونم اگه من هم یکی از اهالی جواهرده بودم که بایستی در خانه های کوچک با رطوبت در حد اشباع، امکانات رفاهی اندک، برف و سرمای پاییز و زمستان و خیلی سختیهای دیگه دست و پنجه نرم کنم، باز هم اینقدر زندگی را شاد با رنگهای خالص می دیدم؟

پ.ن 2 : به تجربه؛ اگر مدام این سوال را از خودتون بپرسین ممکنه دیگه هیچوقت از هیچی لذت نبرین

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank