Sunday, December 11, 2005
قصه های من و مانی 10
در مطب دکتر چشم پزشک نشسته ایم و نیم ساعتی هم از وقت مشخص شده برای ما گذشته است
مانی: چرا دکتر نمیاد؟
من: دکتر اومده. توی اون اتاقه. باید صبر کنیم ما رو صدا بزنن بریم پیشش
در همین اثنا یکی از منشی ها برای دکتر شیر میبره
من: مانی ببین دکتر خسته شده دارن براش شیر میبرن
مانی: تو شیشه میخوره؟
سینا آمده منزل ما و مانی ساعت یازده و نیم شب بالاخره رضایت میدهد برویم بخوابیم
مانی: من امشب می خوام پیش سینا بخوابم
من بعد از مسواک زدن میام و می بینم مانی روی تخت پهلوی ندا دراز کشیده: مانی پس چرا اینجایی؟ مگه نمی خواستی پیش سینا بخوابی؟
مانی: آخه دیدم حال_ دلمونو میگیره
من: مانی امروز مامان اومده بود مهد کودک؟ شیرینی هم آورده بود؟
مانی: آره. ولی تو ماشین بود مونده شده بود
مانی: بابک بیا ببین یکی اینجا نقاشی کرده
می روم و می بینم بللله.آقا با مداد شمعی روی سنگهای کف هال نقاشی کرده: مانی؛ این نقاشی ها رو کی کشیده؟ حالا چی کشیده؟
مانی: دایره کشیده. فکر کنم یه بچه شیطون کشیده
من: ما که بچه به این شیطونی نداریم تو خونمون
مانی: از بیرون اومده
من: چه جوری؟
مانی: از تو کوچه زنگ زد من در رو روش باز کردم. بعدش هم فرار کرد رفت
من: مانی جان، بابا، در رو روی آدمایی که نمی شناسی باز نکن!!! ؟