Sunday, October 30, 2005

دانشگاه صنعتی اصفهان

پشت کوه "سید ممد" آسمان دیگریست

از روی ظاهر منتظران اتوبوس میشد فهمید که اینجا ایستگاه اتوبوس دانشگاه صنعتی اصفهان است. به نظرم آمد آن زمانها، ماها سرحال تر و باحال تر بودیم؛ شایدم نه! از زمان فارغ التحصیلی تا بحال پا به دانشگاه نگذاشته بودم؛ "از بس خاطرات خوووب! از اینجا دارید نمی خواهید یکبار دیگر اینجا بیاین" این را مادر یکی از دانشجویان که حتا حاضر نشده بود مثل من برای گرفتن مدرکش بیاد گفت
به تو نگفته بودم؛ اسامی خیلی از کسانی که با کد رشته من قبول شده بودند را از توی روزنامه درآورده بودم. کل رشته برق(الکترونیک،قدرت،کنترل و مخابرات) در دانشگاه ما شصت نفر قبولی داشت که فقط دو نفر آنها دختر بودند و من از همان بدو ورود توی ذوقم خورده بود! شاید برای همین بود که تا مدتها کلاسها را چندتا در میان می رفتم و بیشتر با بچه های خوابگاهی می پلکیدم و یک ساک بزرگ بر دوشم بود که همه چیز توش بود غیر از وسایل مرتبط با دانشگاه و .... تا اینکه شنیدم یکی از دختران هم کلاسی برای کسی گفته بود که این بابک هم آدم جالبیه (الان که فکر می کنم نمی دانم منظورش چی بوده!) و من هنگامی جالب تر شدم که بالاترین نمره فیزیک حرارت چهارده بود و من همیشه غایب بیست شده بودم و یکی از بالاترین معدل های آن ترم. مدتی بعد کنجکاو شدم ببینم دختر خانم های هم گروهی و بخصوص آن خانم خوش سلیقه چه کسانی هستند. بعدن متوجه شدم باید بیشتر سر کلاس بروم! و باید از چهارراه نظر!! سوار سرویس بشوم. این ماجرا دو ترم بیشتر طول نکشید تا من سر عقل بیایم اما سبب شد تمامی سعی من برای قبولاندن یک ارتباط یکسان بین دخترها و پسرهای دانشکده برق ورودی 67 تحت شعاع کنایه و حرف های الکی قرار بگیرد و نخواستند بفهمند به جای پاک کردن صورت مسله بهتر است در موردش فکر کنند و من کم کم از بچه های همدوره ای فاصله گرفتم چون حرف هم را بیرون از چارچوب درس و مسخره بازی نمی فهمیدیم. تحمل افکار سنتی و بچه گانه را نداشتم. دانشجویان؛ بچه های دبستانی باقی مانده بودند و البته به جز موارد استثنایی، اصفهانی ها بسته تر و سنتی تر فکر می کردند. چه بد شانسی ای! البته همین الان هم آدمای دور و بر، همانطور با خصلت بچه گانه باقی مانده اند و من حوصله شان را اصلن ندارم و اذیت می شوم
به جز دانشجویان و خانواده هایشان و همشهریهای اصفهانی کسی نمی داند این دانشگاه بیرون از شهر اصفهان در کنار کوهی معروف به "سید ممد" قرار گرفته است و برای رفت و آمد به آنجا بایستی از سرویسهای دانشگاه استفاده کرد. این کوه سمبل دلتنگیها و مضمون بسیاری از شعرها و قطعات ادبی بچه ها شده بود. این کوه محل قرار ملاقات بود. این کوه مکان خودکشی چندین دانشجو بود و برای همین برای ما کوهی بود غیر از کوههای دیگر
در طول آن چند سال، برای رسیدن به سرویس ساعت هفت صبح معمولن دیرم میشد و مجبور بودم تمام راه تا سرویس را بدوم. بلافاصله در کوچه بعدی "فرهنگ" بود که می دوید؛ اندکی جلوتر یا عقب تر. بعضی وقت ها در طول خیابان دوندگان دیگری هم به ما می پیوستند ولی ما دو تا پایه ثابت بودیم
همیشه آغاز سال تحصیلی جدید و آمدن افراد جدید حال و هوای سرویس و دانشگاه را عوض می کرد. غیر از سال اول که همه توی کوک ما بودند، بقیه اش ما توی کوک افراد جدید می رفتیم؛ اینجاش اینجوریه؛ اونجاش اونجوریه؛ چه دختر بچه ننه ایی مامانش با ماشین آوردتش و توی ماشین نشستن تا سرویس بیاد؛ این پسره چه ندید بدیده روز اول با کت و شلوار و کیف سامسونت اومده فکر میکنه مهندس شده؛ اون دختر چقدر شبیه دختر توی سریال گل پامچاله؛ اون بچه باحالی بنظر میاد؛ اون پسره انگار سهمیه رزمندگانه؛ ... و بعد سعی میکردیم رشته هاشون رو حدس بزنیم و روزهای بعد هرکس هر خبر جدیدی داشت میامد پخش میکرد. یک ماه بعد هم همه چیز به حالت عادی برمی گشت
از ترم سه وارد دانشکده شدیم و از سال صفری در اومدیم. آبدارخانه دانشکده برق که پاتوق سیگاریها و چایخورها بود و آبدارچی اش که به "دکتر شفیعی" معروف بود؛ خاطراتی دارد برای بچه های آن سالها. همینطور پل هوایی ارتباطی دانشکده برق و نساجی و ریاضی که محل دید زدن بود و فضولی کردن و سالن مطالعه برق که تنها سالن مطالعه مختلط در دانشگاه بود و برای همین تنها کاری که نمیشد توش انجام داد مطالعه بود. بچه های خودمان که هیچ، از همه دانشگاه، دختر و پسر بود که میامد آنجا
آشنا زیاد پیدا کرده بودم از ورودیهای 64 تا 71 و چندتایی هم دوست. بقول حمید که همیشه همپای هم بودیم؛ من فقط سه عیب داشتم، یک-هر چند قدم یک آشنا می دیدم و سلام و حال و احوال. دو-هر چندین قدم بند کفشم باز میشد و باید می ایستادیم من بندم را ببندم. سه-هر ده دقیقه یکبار جیشم می گرفت و باید می رفتم دستشویی
قابل توجه بابا مامانم که چه پسر مثبتی داشتند اینکه من در طول عمرم دو پاکت سیگار کشیدم. هر دوتاش هم مارل بورو سفید پایه بلند بوده؛ یکیش در طول دو ترم آخر تموم شد و دیگریش در طول دو سال سربازی! تنها ضررش هم افتادن خاکستر روی کاپشنم و سوراخ شدن اون در ترم آخر بود
پروژه که تموم شد، تسویه حساب و بستن فلنگ به سمت دنیای لایتناهی و معرفی برای سربازی. خیلی از هم دوره ایها و هم دانشگاهیها رو دیگه اصلن ندیده ام و از تعدادی هم گه گداری خبری پیدا می کنم


این دفعه که بعد از دوازده سال رفتم دانشگاه احساس کردم دلم برای همه آن روزها و همه آن افراد و همه آن مکان ها و همه و همه تنگ شده و شاید نباید به این شکل فرار می کردم و البته مستحق آن و این همه فشار نبودیم و نیستیم که بدون نگاه کردن به پشت سر، طبیعی ترین عکس العمل مان فرار و گذاشتن همه چیز پشت سر باشد

باور نمی کنید ولی یک ربع اول ورود به دانشگاه، با مرور آن سالها و خاطراتش چقدر قلبم تند میزد


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank