Monday, October 10, 2005

نامه های پدری و پسرش 3

سلام پدر،سلام بابا جان
الان یک ساعتی هست که جلوی کامپیوتر نشسته ام و چندین و چند بار نامه های رها در اینترنت تو را خوانده ام و انگار که هیچ نخوانده ام. قلبم تند تند می زند و نمی توانم فکرم را متمرکز کنم. بهت زده می خوانم و خاطرات مرا با خود می برد. دوباره سعی می کنم بقیه را بخوانم و فقط موفق می شوم چندکلمه جلو بروم و باز غرق در دنیای خاطرات
امروز مریض هستم و سرکار نرفته ام. یعنی راستش نه آنقدر که نتوانم، ولی اصلن حوصله اش را نداشتم. آن موقع که مدرسه می رفتم یادت می آید؟ بعضی وقتها که حالش را نداشتم بروم مدرسه و تو با مهربانی مرا از رفتن معاف می کردی و یک یادداشت برای مدرسه می نوشتی که من مریض بوده ام و من چقدر آنموقع ازت متشکر می شدم. فکر نکنم تو خودت متوجه می شدی ولی در چنین روزهایی خیلی به من خوش میگذشت. شاید از احساس مثبت اینکه من را می فهمیدی. حالا اما مواقعی که واقعن مریض هستم هم باید بروم سرکار و نمی شود از پدرمان نامه ببریم و اگر هم می شد، تو الان از من دور هستی. بابا یک عالمه حرف گفتنی برایت دارم که بعدن خواهم نوشت. الان می خواهم دوباره نامه هایت را بخوانم. بابا دیدی حالا من هم مبتلا شده ام. من هم از این ببعد از سر کار و توی خانه، روزی چند بار نامه هایم و وبلاگ این آقا را چک می کنم تا نوشته هایت را بخوانم. مستقیم به من نامه نده. بگذار آزاد بنویسی و رها، بگذار

بابا راستی نوشته بودی دستهایت می لرزند. نوشته بودی دل نازک شده ای. نوشته بودی از اثرات بالا رفتن سن است. پس کاش دوباره نامه برایم بنویسی تا من لرزش و گرمی دستانت را از آن طریق حس کنم
فعلن چیزی در گلویم قلمبه شده است. از مریضی نیست، نمی دانم، شاید از سختی هایی است که در این مدت تنهایی کشیده ام که مرا هم دل نازک کرده است


تو هم مواظب خودت باش، پسرت


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank