Monday, October 17, 2005

بی عنوان 6

این دو هفته خیلی گند و مزخرف بود. برخلاف همه سعی و تلاشی که برای غلبه بر این احساس ناخوشایند داشتم، می دیدم هر روز بیشتر دارم فرو میرم. احساس اینکه همه تلاشهایم تا حال بی نتیجه بوده و احساس بطالت و پوچی و.... حتا قرصهای فلوکستین هم دیگر کمکی نکرد و من چقدر احساس دلتنگی می کردم برای هیچی و هیچکس –اصلن نمی دونم برای کی و چی- و چقدر زودرنج شده بودم از دست همه کس و همه چیز و...
یادم می آید چندین سال پیش کسی به من گفت با داشتن پدر و مادر به این خوبی و زندگی روبراه چرا باید احساسی از غم داشته باشی. و خب البته انسان همیشه بیش از آن که دارد متوقع است و من کلن باید همیشه احساس کنم بطرف جلو در حرکتم
یادم می آید ندا گفت وبلاگت رنگی خاکستری دارد و غبار نرم غم روی نوشته هایت احساس می شود
فکر نمی کنم تابحال هیچکدام از نزدیکانم مرا فردی غمگین و گوشه گیر و ... تصور کرده باشند. گوشه گیر و غمگین نبوده ام ولی شاید چیزی شبیه غم گم گشتگی در زندگی یا غم فلسفه زندگی یا هرچه که دیگران می نامند در دلم ماندگار است

اولین غصه بزرگی که در دلم بوده و من یادم می آید وقتی بود که هنوز مدرسه نمی رفتم و یک نوار از سمفونی پنج بتهون داشتیم-که هنوز هم داریمش- با یک ضبط صوت دستی کوچک و من مرتب در طول دو-سه ماه به این نوار گوش می دادم و خیلی غصه دار می شدم. هنوز هم سنگینی غم روی دلم را یادمه. اون موقع فکر کنم بابا برای چند ماهی ایران نبود. البته مامان میگه خیلی کوچک که بودم برنامه کودک عصر یا شب، هنگام خداحافظی آهنگ لالایی پخش می کرده و من همیشه با این آهنگ گریه می کرده ام

من در طول این سالها با نگفته های درونی خیلیها احساس نزدیکی می کرده ام، از خواندن نوشته ها و اشعار، گوش کردن به صحبتها و شنیدن نوای سازشان


از این هفته تصمیم گرفته ام که قسمت پر لیوان را هم در کنار قسمت خالی آن ببینم


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank