Saturday, October 01, 2005
قصه های من و مانی 5
کم کم داره عقلش می رسه حرفای خودمون رو به خودمون برگردونه؛
مانی با قیافه و لحن حق به جانب: بابک بجنب غذاتو بخور، من و مامان داریم تموم می کنیم ها -قیافه اش با اون حالت جدی از همه بامزه تر بود- و من مجبور شدم با لبخند و با سرعت بیشتری غذا (ماستمو)!! بخورم
من به ندا: ندا پس چرا غذا نمی خوری؟
مانی:آره مامان بخور قوی بشی
مانی هفته پیش توری پنجره را پاره کرده بود. مانی: بابک ببین توری پاره شده
من: آره همون موقع دیدم
مانی: آخه باباجون حالا پشه ها میان بیچارمون می کنن