Sunday, October 09, 2005

قصه های من و مانی 7

ساعت شش صبح از خواب بیدار شد. می دیدم چطوری چشماش گرد شد وقتی دید جایی که بطور معمول باید کله ام باشه، پاهام قرار گرفته. پاها رو با نگاش دنبال کرد تا رسید به صورت من که داشتم رو به چراغ خواب کتاب می خوندم. خنده ای تمام پهنای صورتش رو پر کرد وقتی دید دارم براش دست تکون میدم. زیر لب چیزی می گفت که من نفهمیدم ولی وقتی اومد توی بغلم ولو شد، ازش پرسیدم چی می گفتی مانی؟ از یه سگ حرف زد که اومده بود خونه ما و سگه زیر میز غذاخوری بوده و اینکه من زده بودم سگه رو کشته بودم. بعد هم اصرار که بریم ببینیم . بلند شدیم رفتیم توی هال و زیر میز رو نگاه کردیم. مانی رو به من: "دیدی گفتم سگه نیست؛رفته." این اولین باریه که مانی خواب شب قبلش رو به یاد داره و برای کسی تعریف می کنه


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank