Sunday, September 18, 2005
قصه های من و مانی 3
مانی در حالیکه که سخت مشغول باز کردن چسب نواری و پیچاندن آن به دور دستها و پاهایش است: بابک؛ باید بریم چسب بخریم
من: اگه تو بیخودی چسبا رو باز نکنی، چسبامون زود تموم نمیشن که بخوایم بریم چسب بخریم
مانی: نه؛ از اون بزرگا میگم که وقتی زلزله اومده بود به شیشه ها چسبوندی. از اونا بخریم که اگه زلزله اومد بچسبونیم به شیشه ها
من پیش خودم فکر می کنم خدا کنه زلزله ای که قراره بیاد باز هم فرصت چسبوندن نوار چسب به شیشه ها رو بهمون بده