Saturday, September 03, 2005

بی عنوان 3

چند وقت پیش سینا از اصفهان سه تا دفترچه صد برگ-از اون دفترچه هایی که زمان جنگ بصورت سهمیه می دادن و کاغذاش رنگ کدر داشت-برام آورد.این سه تا دفتر با کوله باری از خاطرات اومده بودن این جا و یه گوشه کمد،اون بالا بالاها دور از دسترس مانی محبوس شده بودن.پنجشنبه که با فک خسته از عصب کشی دندون و گوشه لب پاره از زور ورزی آقای دکتر از دندونپزشکی اومدم خونه، روی تخت دراز کشیدم و هر سه تا رو ولو کردم کنارم روی تخت اونجایی که ندا می خوابه.یکی از اون دفترا، خاطرات دوران سربازی ام بود.شروع کردم به خوندن و شب شد و تخم مرغ درست کردم و دوباره خوندم و نیمه شب از خواب بیدار شدم؛دفترچه در دست خوابم برده بود.صبح جمعه دو لیوان شیر خوردم و چهار تا پیمانه برنج آب انداختم به خیال اینکه ندا و مانی برای ظهر می رسند و ماش پلوشون باید آماده باشه_البته بماند که شب ساعت هشت و نیم رسیدند_ و بعد از آن تا ظهر غرق در دفترچه خاطراتم شدم حضور ناوگان دریایی آمریکا، انگلیس و... در خلیج فارس و اعزام شبانه و گله وار ما از بندرعباس به جزایر دوگانه تنب، یک سال زندگی در کانکس و یک سال در سنگر، نبود آب برای شستشو و استحمام و بوی گند و عرق و هر ماه یک حمام پنج دقیقه ایی، نوشیدن آب از منبع جلبک بسته، تاولهای ریز و آبکی با خارش شدید که هیچکس نتوانست این عارضه همه گیر را تشخیص دهد و تجویز فله ای داروهای کورتن دار، مرخصی هر سه ماه یکبار حداکثر به مدت ده روز، ضیافت ناهار شیر ماهی که بعدن فهمیدم مرده بوده و بچه ها از روی آب گرفته اند و برای اینکه من بخورم به من نگفته اند، شنا در آب گرم و زلال جزیره تنب با ساحل قسمتی مرجانی و قسمتی ماسه ای و فریاد نگهبان که کوسه دیده و دست و پا زدن شناگران ناوارد، مزه آب خلیج فارس که از شدت شوری به تلخی می زد و اگه یه قلپش رو می خوردی خفه می شدی، دیدن طلوع و غروب بسیار زیبای خورشید در بیکران دریا و شبهای مهتابی با وزش ملایم باد و یک احساس شیرین و ملایم تنهایی و غم ، هوس نشستن زیر تنها درخت در مرتفع ترین نقطه جزیره و گیتار زدن، دمغ شدن وقتی که بعد از سه ماه تازه تونستی مرخصی بگیری و بعد لغو شدن همه مرخص ها به دلیل آماده باش و بعد که همه چیز روبراه می شد هیچ وسیله ایی نبود باهاش بیای ساحل، وقتی بعد از سه ماه که فقط و فقط سرباز و ماشین نظامی دیدی در اون نصفه شب که دریا ناآروم بود و با یه لنج میومدی و برای اینکه از ریزش موج دریا خیس نشی زیر یه جیپ نظامی برای شش-هفت ساعت دراز کشیده بودی و بعد از تمام این مشکلات در یه بندر دورافتاده پیادت کرده بودن و از دیدن یک ماشین ژیان که اون گوشه پارک شده بود اونقدر خوشحال شده بودی انگار نزدیک ترین کسانت رو دیده بودی، موشای کثیفی که هرکدام اندازه یه گربه بودن و شبا از سوراخایی که در فاصله دیواره های بتنی سنگر درست کرده بودن میومدن توی سنگر و یه بار اونقدر تعدادشون زیاد شده بود که مجبور شده بودیم دور و بر سنگر سه پاکت مرگ موش خالی کنیم، و زدن ریش مجازات حبس داشته باشه و تو به خودت قول بدی بعد از آن دوره هر روز صورتت اصلاح کرده و سه تیغ باشه، اونقدر به خاطر اختلافات فرهنگی و بخصوص فکری و عقیدتی تحت فشار بوده باشی که تپش قلب بگیری و مجبور باشی صبح و شب قرص پروپانولول(ایندرال) بخوری و هرکی بهت می رسه بگه تو دیگه چرا و تو از بیهوده بودن توصیف اون شرایط برای کسی که اونجا نبوده فقط شونه بالا بندازی و بگی خب دیگه، و خیلی چیزای دیگه که یه گوشه قلبت و فکرت قلمبه شده و اینایی که گفتی یه قسمتی از اون قلمبه هست و قسمت شخصی ترشو برای خودت نگه داشتی چون فکر می کنی و... آخی؛ دلم برای خودم سوخت

چقدر از این حرفهای قلمبه شده گوشه دلامون داریم و تعجبم از اینه که مگه دل آدما چقدر جا داره؟


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank