Monday, July 31, 2006

در سه اپیزود

زن پوشش معمولی داشت؛ سه مرد سیاهپوش با یقه های باز و پشم های سینه فرفر انبوه روی آسفالت خیابان می کشیدندش تا به دور برگردان رسیدند و پیچیدند در مسیر مقابل. زن گریه می کرد و در مقابل داد و فریاد آنان برای اعتراف، هر دفعه به چیزی اعتراف می کرد. من به بلوار وسط خیابان رسیده بودم که مرد هیکل گنده و مو فرفری ای با ساطوربزرگی در دست در حالیکه می گفت باید او را بکشیم، از داخل چمن ها بیرون آمد. ساطور را بالای سرش تکان می داد و من انعکاس نور خورشید را در آن دیدم و به ذهنم خطور کرد که چه ساخت خوبی دارد و حتمن ساخت آمریکا است! ته ساطور کلماتی به زبان عربی نوشته بود که الان یادم نیست

بچه ها دوچرخه ای را وارونه روی زمین گذاشته و با چرخاندن پدال، چرخ هایش به حرکت در آورده بودند. مشتم را باز کردم تا هامستر را نشان بچه ها بدهم؛ از دستم به پایین پرید و به پره های چرخ خورد و پرت شد روی زمین. برای چند لحظه اتفاقی نیافتاد ولی تا خواستم از روی زمین برش دارم ترکید و خونش به اطراف پاشید

به محل کار قبلی سر زدم ؛ دوست پزشکم که با هر دودی حتا هوای تهران سرناسازگاری دارد و هرگونه نوشیدنی سکرآوری حتا شربت اکسپکتورانت را تجویز نمی کند؛ آنجا مشغول به کار شده بود. کنار پنجره دفتر در حضور همه و مکان سربسته سیگار می کشید(از اون هما بی فیلترها). گفتم نمی دونستم سیگار هم می کشی؛ از کِی؟ گفت دیگه زندگی رو سخت نمی گیرم


سه اپیزود بالا رو دیشب خواب دیدم

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank