Saturday, November 05, 2005
قصه های من و مانی 9
چند وقت پیش؛
مانی به ندا:عزیزم!؟بیا این ماشین مال تو
ندا:ببین چه پسر احساساتی ای دارم
من:نخیر، از بس من بهت عزیزم عزیزم گفتم یاد گرفته
چند روز بعد از چند وقت پیش و دوباره در حین بازی؛
مانی:بابک جون تو هم میخوای؟
نگاه من و ندا افتاد به هم
چند روز آخر ماه رمضان؛ حین نمایش سریال "او یک فرشته بود"
مانی:این چیه اعصاب خرد کن، بزن اون کانال
(مانی حین بازی، هر برنامه تلویزیونی یا ماهواره ای که پخش میشد توجهی نمی کرد. تنها به اصوات وداد و بیدادهای سریال مذکور و "شبهای برره" حواسش پرت میشد)
هنگام چیدن میز ناهار
مانی:ما روزه داریم؟
ما:نه
مانی:پس بخوریم
(اولین آشنایی مانی با فشار روانی ناشی از آداب و رسوم و مذهب و حکومت و...)