Sunday, January 08, 2006

قصه های من و مانی 12


من نشسته ام روی صندلی پشت میز کامپیوتر و مانی نشسته روی پاهای من و برای چند دهمین بار که عکس ببینیم. من هم تیز بازی در می آورم و به اینترنت وصل می شوم و در فاصله بین تماشای هر دو عکس، یک بار اینترنت اکسپلورر را باز می کنم ببینم چه خبر. ناگهان مانی دستم را می گیرد و می گوید: نباید به موز ( موس) دست بزنی!؟
من با تعجب: چرا؟
مانی: چون این داره تکون می خوره (منظورش پرچم گوشه ی بالای انترنت اکسپلورر است). یعنی داره کار انجام میده و تا وقتی نایستاده نباید ما با کامپیوتر کار کنیم



روز جمعه دو هفته پیش، سه تایی زیر بارون پا شدیم رفتیم نمایشگاه عکسی که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان خیابان حجاب برگزار شده بود
مانی در گزارش هایی که تلفنی به مامان بزرگش می داد: ...بارون میومد... رفتیم "آموزش پرورش" و بعدش هم پارک
به مامان میگم از بس دور و برش همه آموزش و پرورشی هستین این پسره هم به کانون پرورش میگه آموزش و پرورش



سه هفته است که می خواهیم تولد مانی را در مهد کودک بگیریم و هر دفع به دلیلی نشده؛ یک هفته مانی مریض بود، یک هفته کار و بار ما فشرده بود نتونستیم مرخصی بگیریم، یه بار هم چشممون رو بستیم و باز کردیم هفته تموم شده بود
مانی تلفنی به مامان بزرگش: می خواهیم بیایم اصفهان. تولد منه دیگه (به من و مامانش: کی میریم؟ ما: بگو بیستم دی)
مانی: بابا تولد تو هم هست؟
من: آره بابا. ایندفعه هم تولد من و تو یکی شده


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank