Monday, January 09, 2006

بی عنوان 15

به دکتر چشم پزشک گفتم: "دکتر؛ لطفن دعوام نکنین و نگین دیوونه ام ولی من برای همراهی با مانی یکبار آتروپین ریختم توی چشمام و الان دو روزه که نتونستم کار کنم اما برای چک آپ وقت گرفته ام." دکتر به این بداخلاقی که جواب سلام آدم رو هم به زور می داد، خنده اش گرفت. در حین معاینه گفت "پسر خوب؛ چقدر الکی و بجا قطره ریختی چون عصب بینایی چشمت تحلیل رفته و ممکنه ارثی باشه و شایدم نه و آب سیاه بشه ( یعنی به تدریج بینایی کم و نابینا می شم). باید آزمیش پریمتری بدی ببینیم چی میشه ولی ناراحت نباش توی این سن خیلی راحت میشه جلوش رو گرفت
و من ناراحت نبودم که شاید کور خواهم شد بلکه داشتم فکر می کردم چه جوری باید بعد از این بخوانم و بنویسم. به این نتیجه رسیدم از چشمهایم استفاده بهینه نکرده ام لابد




جواب آزمایش را بردم دکتر و گفت سالمی و ارثی بوده و ..... از مطب آمدم بیرون. به ندا زنگ زدم که شوهرت سالمه. به بابا هم همینطور
طبق قولی که به خودم و خدای خودم داده بودم تصمیم گرفتم از پارک وی تا سر میرداماد را پیاده برم و از چشمام استفاده بیشتری بکنم! بابا از حال و روز ام می پرسید و می گفت "خودت با روحیه تر از نوشته های توی وبلاگت به نظر میای" و من حین صحبت، داشتم تصاویر زیبای ثابت و متحرک اطرافم را به زور داخل سوراخ چشمم می کردم و می خواستم برایش از لایه نازک یخ دور تا دور تنه درختان زیبای چنار خیابان ولیعصر بگویم و اینکه هر دفعه از وبلاگ من و مطالبش حرف می زند خوشحالم می کند و اینکه می داند برای این اسم آنرا زمزمه های ذهن من گذاشته ام که تنها جایی است که دلم می خواهد تا آنجا که می توانم آزاد فکر کنم و بنویسم




از دور دیدم که مرد جوانی با ظاهری معمولی جلوی یک فروشگاه زمین خورد. به خودم گفتم اشتباه دیده ام چون مردی که شیشه های آن فروشگاه را از بیرون تمییز می کرد هیچ عکس العملی نشان نداد. آره من اشتباه دیده ام چون آن دو مرد رهگذر هم دقیقن از کنار او گذشته اند و متوجه چیزی نشده اند. آن زن هم همینطور. معلوم است آنجا چیزی نیست. یک آدم روی زمین بیافتد و کسی حتا نگاهش هم نکند؟
اما من درست دیده بودم. چشمانم عیبی نداشت؛ دکتر گفته بود سالم سالم فقط بیست و پنج صدم آستیگمات. من درست دیده بودم ؛ او یک آدم بود. دراز به دراز افتاده بود و پاها و بدنش می لرزید. او درست دو متری مردی افتاده بود که هنوز بدون توجه شیشه ها را پاک می کرد و نیم متری جایی که لحظاتی پیش دو مرد و یک زن از کنارش عبور کرده بودند
سعی کردم افکارم را به صحبت با بابا معطوف کنم اما نشد. او یک مرد بود و در دو متری من روی زمین افتاده بود. چشمان من باز هم بجای دیدن برق چشمان آن دختر و پسر که دست در دست هم و مجذوب، نمی دانستند به کجا می خواهند بروند، به جای دیدن پسرکی که با اشتهای فراوان ساندویچش را گاز میزد، به جای دیدن منظره گپ دوستانه پدری با پسر کوچکش، و به جای دیدن خیلی چیزهای دیگر؛ از فاصله به این دوری تنها آن مرد را باید ببیند

پنج ساعت بعد سر میز شام به ندا گفتم نمی دانم چرا من هم به او کمک نکردم


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank