Tuesday, January 24, 2006

خواب

خواب می دیدم جنگ شده و فضا، فضای فیلم های مربوط به جنگ جهانی دوم و حملات هوایی و ساختمان های نیمه ویران و قطع برق و جاری شدن آب از لوله های شکسته است. محله به محله پست ایست بازرسی ایجاد شده و افراد مسلح هر کس ر ا خوششان نیاید براحتی می کشند


من در یک اتاق تقریبن بزرگ که با تنها یک لامپ روشن می شود، ایستاده ام. هیچ آشنایی در اتاق وجود ندارد و افراد غریبه حاضر در اتاق همگی قیافه های نخراشیده و رفتار مرموزی دارند. یک توپ پارچه ایی به من می دهند که اگر این توپ را به نقاط خاصی از سقف بزنم تونلی مانند تونل زمان باز خواهد شد و من با عبور از آن به مکان و زمان دیگری خواهم رفت تا شاید خانواده ام را پیدا کنم. من هنوز روش استفاده از آن را نمی دانم؛ یکی از افراد حاضر، توپ را برای من پرتاب می کند و من وارد تونل ایجاد شده در سقف که بسیار شبیه کانال کولر است می شوم. گذرگاه سرد و لیزی است و من دقیقن در چند متری یک پست بازرسی بر روی زمین میافتم. افراد مسلح بلافاصله مرا احاطه کرده و با لحن بسیار تحقیر کننده و با الفاظ رکیک سوالات عقیدتی-سیاسی می کنند و سپس تصمیم می گیرند مرا بکشند و همین کار را هم می کنند


من به زمین میافتم، اما دوباره در همان اتاق، توپ به دست حاضر می شوم. توپ را خودم و اینبار به محل برخورد دیوار با سقف می زنم و راهرو دیگری در سقف باز می شود و این بار من روی صندلی عقب یک جیپ مدل قدیمی آمریکایی نشسته ام. پیرمرد و پیرزنی روی صندلی های جلو نشسته اند و مسیری کوهستانی را طی می کنیم. به روستایی در دل کوه می رسیم و آنها مرا به خانه یکی از افراد محلی که آشنایی دوری با آنها دارد هدایت می کنند. داخل خانه پشت در ایستاده ایم و آن دو مشغول توضیح ماوقع برای صاحبخانه هستند. از گفته هایشان چنین برمی آید که من فراری هستم و بایستی برای حفظ جانم پنهان شوم. در همین حین همان افراد مسلح سر می رسند و مرا کشان کشان می برند


در همان جیپ همراه با همان پیرمرد و پیرزن و در همان راه کوهستانی. این بار صاحبخانه پسری دارد تقریبن هم سن و سال من که مرا به داخل هال خانه راهنمایی میکند. این هال حدود بیست سانتی متر از سطح حیاط پایین تر است و باغچه زیبای محصور با درختان و گل های رز قرمز و سیاه آن، از پنجره سرتاسری جلوی باغچه پیداست. افراد مسلح سر می رسند و پسر وانمود می کند من دوست و مهمان او هستم و من نجات پیدا می کنم. پس از آن برایش تعریف می کنم که من گم گشته ی زمان و مکان هستم و به دنبال خانواده و پدر و مادر. دوچرخه ای به من می دهد و راهنمایی ام می کند تا به محل اسکان اسرا بروم. او می گوید هیچ وسیله نقلیه دیگری در شهر پیدا نمی شود و در صورتی که هیچ اتفاقی برایت نیافتد، یک هفته در راه رفت و برگشت خواهی بود. آه از نهادم بر می آید. من فقط می توانم چهارشنبه را مرخصی بگیرم که با پنج شنبه و جمعه می شود سه روز. ای وای من فقط سه روز وقت دارم


سوار بر دوچرخه در راه هستم و همه جا دیوارها و خانه های خراب و متروک به چشم می خورد. باد، خاک و خاشاک را به هوا بلند می کند و من به سرعت رکاب می زنم تا بتوانم به موقع به آنها برسم. عرق از تمام بدنم جاری است و احساس می کنم خاک روی صورتم گل شده است...


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank