Tuesday, February 14, 2006

بابک آمد، بابک با قلبی نامطمئنه ولی امیدوار آمد

امروز شاهد اتفاقی در حد معجزه بودم که برای خودم پیش آمد و مخصوصن نمی گم که فکر نکنین من یه قدیسم! البته چون خیلی هیجان انگیز بود و نگه داشتن زبان کاری است بسیار دشوار، اگه یه قدم دیگه به تکمیل این معجزه نزدیک شدم، همه اش رو می نویسم. در عوض؛ امروز رفته بودم آموزشگاهی که خانم معلم آینده ام با من مصاحبه کنه ببینه می تونم آیلتس رو باهاش شروع کنم یا نه. نشسته بودم که پنج شش تا دختر و پسر از یکی از کلاس ها ریختند بیرون و شروع کردند سر به سر هم بگذارند و همدیگر را دست بیاندازند و قهقه خنده و چک پیام های موبایل هایشان و خواندنش برای همدیگر و صحبت ولنتاین و نگاه زیرچشمی به من که این یارو کیه اومده سیخ اینجا نشسته و ... چقدر جوونی ما با اینا فرق داره (فرق پیدا کرده). تا زمانی که با محدوده سنی زیر دبستان تا دانشجو موسیقی کار می کردم، می فهمیدمشان ولی اینبار ترسیدم که این چند سال وقفه مرا از فهم دنیای آنها دور کرده باشد

راستی قبلن گفته بودم ولی دوباره بگم که یه معجزه داره برای من رخ میده از این قرار که .... اِهِکی، گفتم که بعدن میگم

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank