Sunday, May 28, 2006

قصه های من و مانی 16

هفته گذشته به مانی می گفتیم اگه مهد موندگار بشی اون ماشین پایی رو برات می خریم و مانی هم می گفت باشه و آره و از این حرف ها. جمعه رفته بودیم چیتگر برای ناهار، عصر که داشتیم بساطمون رو می ریختیم توی کوله پشتی، ندا گفت زودتر بریم خونه مانی حموم کنه خوشگل و تروتمییز بچه ام فردا بره مهد کودک. مانی با خنده و خیلی عادی گفت: هه کلک زدم بهتون. فردا توی مهد کودک گریه می کنم می گم عمه م (به پرستارش میگه عمه) رو می خوام





تصمیم گرفتم کلک این آیلتس رو تا تیر بکنم اما نمی رسم وقت براش بگذارم و در نتیجه اون داره کلک من رو می کنه. سو آی اَم و ِری بیزی دیز د ِیز


|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank