Tuesday, August 15, 2006

بی عنوان

امروز از همان صبح معلوم بود روز عجیبی است. از همان زمان که دستگیره در تاکسی را گرفتم و در را باز کردم و نشستم. نمی دانم به چه دلیل ناگهان به این فکر افتادم که من انسانیتم را می خواهم، چیزی که مدت هاست در این منطقه از جهان فراموش شده و تشویق و اجبار به فراموشی هم می شود
و باز هم نمی دانم به چه دلیل حرف های دیشب ندا یادم افتاد که در شلوغ ترین ساعت و نقطه این شهر احساس ناامنی داشته و حتمن که باز هم خواهد داشت و برای اولین بار بر زبان آورد که به خودش فحش داده که چرا در این مملکت و با این مملکت به این روز افتاده است
و باز هم نمی دانم به چه دلیل لفظ آتش بس و صلح در لبنان آنقدر برایم سنگین آمده است؛ پس مردم چه؟ آنهایی که بی گناه کشته شدند، آواره شدند؟ اخبار صبح از رادیو ایران: حزب الله به مردم خسارت دیده لبنان کمک مالی خواهد کرد. نمی دانم به چه دلیل بذل و بخشش پول هایی که از جیب مردم ما برای کارهایی که ما مردم نمی خواهیم؛ سرازیر جیب حزب الله شده برایم گران آمد

به لحظه ای این اتفاق افتاد. مدت هاست به شعور انسان ها توهین می شود ولی گاهی دردش جگر سوز می شود

اصلن امروز، روز مرموزی بود. در شرکت نامه ای به دستم دادند، پست آورده بود؛ کارت دعوت به یک عروسی، دعوت شده بودم برای روز دوم فروردین هزار و سیصد و چهل و شش؛ یعنی سی و نه سال پیش. و جالب اینکه برخلاف همه کارت های عروسی که تا بحال دیده بودم دعوت از طرف دو خانم- مادران عروس و داماد- انجام گرفته بود؛ مادر بزرگان من بودند. کارت عروسی پدر و مادر من بعد از سی و نه سال به دستم رسیده؛ باید عجله کنم ساعت پنج مراسم شروع می شود. خدا کند مدیرمان باور کند من برای عروسی پدر و مادرم مرخصی می خواهم

امروز از همان صبح، از همان دستگیره در تاکسی مرموز شروع شد؛ من در زمان ها و مکان های دیگر و با انسانهای دیگری سر کردم. امروز اما تمام نشده



فتوبلاگ بابک به روز شد

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank