Monday, February 05, 2007

پرت و پلاهای عاشقانه

سلام ؛ من الان در شرکت نشسته ام و دارم می نویسم. رعد و برق است و باران و همان حس عاشقانه. من عاشق هوای بارانی و رعد و برق و برف و بورانم؛ البته اگر در جای امنی باشم. اگر در خیابان، در میان گِل و شُل به دنبال تاکسی نخواهم بدوم. اگر بدانم که بالاخره بعد از یک ساعت که تاکسی به دنبالم میاید، آغوش گرم خانه و خانواده را دارم. راستی یادم رفته بود؛ مانی از صدای رعد و برق می ترسد. از سر و صدای دسته های عزاداری اما وحشت دارد. من بوی باران را استشمام می کنم و تصور می کنم که مانی دستانش را روی گوشهایش گذاشته و با چشمانی گرد؛ شاید دنبال آغوش من بگردد. یک مرتبه دلم برایش تنگ شد. مانی؛ نخوابی تا من بیایم و با هم ماشین بازی کنیم. می دانم مهد کودک امروز از طرف آقا پستچی یک ماشین کوچک به تو هدیه داده است. خودم دیشب برایت از همان اسباب بازی فروشی بالای سیدخندان خریدم. ماشین قشنگی است. سرعتش هم خوب است. صبر کن من بیایم تا با هم روی تخت تو دراز بکشیم و من طبق یک توافق نانوشته برایت سه داستان بخوانم و تو خوابت ببرد. دوستت دارم

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank