Sunday, May 20, 2007
قصه های من و مانی
در توالت نشسته ام و مشغول سیر آفاق و انفس و تفکر که ناگهان مانی در و باز می کنه و میگه دوست دارم
***
مانی را به سفارش پزشکش و بخاطر تخفیف آلرژی شدید بردیم اصفهان و گذاشتیمش پیش بابا مامان من. جایش خیلی خالیه. اگر چه تو این دو شب تونستیم سینما بریم و دو تا فیلم هم توی خونه دیدیم و خلاصه الواتی حسابی کردیم؛ اما یادم نمی ره موقع خداحافظی وقتی داشتم بوسش می کردم گفت خیلی دوست دارم