Saturday, May 26, 2007

من و یک عالمه حرف ننوشته

برادر من داره میره استرالیا برای یک دوره بورس تحصیلی که یکی از دانشگاه های استرالیا بهش داده. من هم خیلی خوشحالم و هم خیلی دلم براش تنگ میشه
به همین بهانه و با این مقدمه می خواستم چیزهایی در مورد مهاجرت و دیدم و احساسم نسبت به آن و خودم و خودِ خودم بنویسم که دیدم خیلی طولانی میشه؛ همه اش رو پاک کردم. می خواستم خودم را شرح بدهم دیدم در این نوشته جاش نیست. پس تصمیم گرفتم مثل قبلن ها از احساساتم و بینشم هر از چند گاهی بنویسم تا بخصوص دور و بری هام و بعد هم خودم بهتر خودم را بفهمیم

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank