Monday, December 31, 2007

روزانه

قصه از این قرار است که
یک- من کلاس عکاسی را که پیدا کرده بودم و با اصرار چند باره خودم به آقای استاد برای پنجشنبه تعیین شده بود نرفتم
دو- در ضمن همان شب پنجشنبه تولد مانی را گرفتیم که یک عالمه هدیه نصیبش شد و من اشتباهن چیزهایی که برای مواقع ضروری بعدی گرفته بودم را هم بهش دادم. جای سینا و سحر هم که در بلاد کفر استرالیا مشغول تلف کردن وقت برای تحصیل علم به جای شرعیات هستند هم خیلی خالی بود
سه- من هم چند روزی است که در شرکت جدید مستقر شده ام
چهار- دو تا حافظه یک گیگا بایتی هم از چین برای دوربین خریده بودم که خراب شدند و همه عکس هایم از بین رفت
پنج- کار و دیگر هیچ

|

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank