Tuesday, May 30, 2006

تا ناهار بعدی خدانگهدار

امروز دیگه خودم هم اقرار می کنم هپلی شده ام. یادم نیست سه یا چهار روز پیش حموم بودم. ریشم رو هم سه روزه نزدم. در عوض دیشب موفق شدم قبل از خواب مسواک بزنم. آفرین به من
قبلنا فکر می کردم اگه کمتر از هفت ساعت در روز بخوابم دیگه هیچی، ولی با پنج ساعت هم میشه زندگی کرد




ناهار شرکت در ظرف های یک بار مصرف پشت همین میز کار سرو میشود.از صحبت های بعد از ناهار در اتاق ما؛ نقل قول همکارمان از سخنان یک کارشناس امور اجتماعی در برنامه ای تلویزیونی در پاسخ به خانمی بود که مورد تعرض قرار گرفته بود. بصورت خلاصه کارشناس گفته "دخترم به هر حال هر جامعه ای هنجارهایی دارد که بایستی رعایت شود. افرادی با نوع لباس پوشیدنشان، هرچند ناخودآگاه، پیامهای جنسی منتشر می کنند. جوانی هم که دارای امیال غریزی است ممکن است این پیام ها را به این شکل جواب دهد"!! من کارشناس نیستم ولی
قبول ندارم هرچه الان در جامعه ما جاری است، هنجار نامیده شود. هنجار را چیزی (باور یا برداشتی) می دانم که نه به زور و ضرب حکومت بلکه به صورت آزاد به باور عام درآید. وجود هنجار به نوعی در همه جوامع را قبول دارم ولی دلیل بر قبول یا عدم قبول آن نیست
عده ای هنجار موجود جامعه شان را قبول ندارند و می خواهند تغییرش داده یا سطح آن را بالا ببرند. به عنوان مثال، انتخاب نوع پوشش بخصوص برای خانم ها که بیست و هفت سال به نوعی از دغدغه های اصلی در کشور ما بوده است
نمی توانم بپذیرم آنچه به دلیل قید و بند بی منطق و ... و.... در جامعه ما عقده و غده شده به هنجارهای جامعه ربط داده شود

این شکل بررسی مسایل فقط مختص جوامع پدرسالار (دیکتاتور) است با حضور کارشناسان مخصوصشان


Sunday, May 28, 2006

قصه های من و مانی 16

هفته گذشته به مانی می گفتیم اگه مهد موندگار بشی اون ماشین پایی رو برات می خریم و مانی هم می گفت باشه و آره و از این حرف ها. جمعه رفته بودیم چیتگر برای ناهار، عصر که داشتیم بساطمون رو می ریختیم توی کوله پشتی، ندا گفت زودتر بریم خونه مانی حموم کنه خوشگل و تروتمییز بچه ام فردا بره مهد کودک. مانی با خنده و خیلی عادی گفت: هه کلک زدم بهتون. فردا توی مهد کودک گریه می کنم می گم عمه م (به پرستارش میگه عمه) رو می خوام





تصمیم گرفتم کلک این آیلتس رو تا تیر بکنم اما نمی رسم وقت براش بگذارم و در نتیجه اون داره کلک من رو می کنه. سو آی اَم و ِری بیزی دیز د ِیز


Sunday, May 14, 2006

گفته بودم من خیلی خوشحالم؟

خدایا من فقط این را برای تو می نویسم. حالت چطور است؟ آیا می دانی من چقدر خوشحالم؟ البته که می دانی؛ از خوشحالی است که من سرم را به دیوار می کوبم. چه چیزی غیر از خوشحال بودن بی حد و حصر، مرا وادار می کند حلقوم هموطن عزیزم را در خیابان بجوم و فحش خواهر و مادر محترم بدهم. من با خوشحالی در خیابان حرکت کرده و به هیچ ماشینی راه نمی دهم و هنگام چاپلوسی برای رییس، زیرآب همکارم را به راحتی آب خوردن می زنم. بله من خوشحال هستم و خوشحالی ام را به خانه می برم و با خانواده ام قسمت می کنم، برای همین است که زیر گوش فرزند دلبندم قرمز شده و پای چشم همسر عزیزم کبود و کبودی چشم من ناشی از خوشحالی همسایه بی همه چیز محترممان است. آخ که چقدر خوشحالم. خوشحال تر از ما هم آفریده ای؟


Wednesday, May 10, 2006

گفته بودم من از آن دسته آدم های ناراضی هستم یا نه؟

ای خدا از تو چه پنهون، پارسال کارمون شروع شد به کم شدن و من این وبلاگ رو راه انداختم. بعد کارمون کمتر شد و من خوندن زبان انگلیسی رو شروع کردم وکتابهای الکترونیک انگلیسی می خوندم. بعدا کارمون کمترکمتر شد و من آیلتس رو هم شروع کردم. و من کماکان ناراضی بودم از کمبود کار
بعد یک مرتبه منتقل شدم به یک پروژهء عجله ای ( به اصطلاح ت َسک فورس) حالا دیگه نمی رسم آیلتس بخونم و نمی رسم زبان بخونم و نمی رسم وبلاگ دوستان رو سر بزنم و نمی رسم حتا ایمیل چک کنم. و من کماکان ناراضی هستم
ای خدا من این نامه را خطاب به تو می نویسم! گفته بودم من از آن دسته آدم های ناراضی هستم یا نه؟


Tuesday, May 02, 2006

فتوبلاگم به روز ِها

فتو بلاگم به روز شد


شما رامین جهانبگلو را که می شناسید



از اینکه کسانی برای من یا ما تصمیم بگیرند و بعد همه عواقبش را من یا ما باید تحمل کنیم اصلن خوشم نمیاد. احساس بدی به من دست میده



با اینکه از فیلترشکن اهدایی خانم نرگس هزار روزنه استفاده می کنم با این حال هنوز دسترسی به کامنت دونی خیلی ها ندارم از جمله خود ِ همان سرکار علیه که می خواستم برایشان چیزی بنویسم


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Blogroll Me!

PageRank